من غالباً به شنوندگان خود می گویم برقراری تربیت شامل سه اصل است:
ارتباط، در نظر گرفتن پیامد برای بدرفتاری، و ثبات در پی گیری قوانین.
وضع شده. سپس از آنها می پرسم کدام یک از این واژه ها از اهمیت بیشتری برخوردار است.
آنگاه شنوندگان یک صدا پاسخ می دهند: «ثبات در پی گیری قوانین وضع شده«.
این پاسخ همیشگی اشاره به این حقیقت دارد که والدین امروزی گمان می کنند که تربیت کردن فرزند تفاوتی با موش آزمایشگاهی که به او یاد داده اند برای به دست آوردن آب یا غذا دکمه خاصی را فشار دهد، ندارد. این یک سوء تفاهم صادقانه است. انسان با یک موش آزمایشگاهی که او را برای انجام کارها شرطی کرده اند، تفاوت دارد. انسان برخلاف یک موش می تواند تصمیم بگیرد که پیامدهای تنبیهی رفتار خود را نادیده گرفته و دست به انتخاب رفتار بد بزند. اما موش نمی خواهد و نمی تواند چنین کند. همچنین باید دانست که موش فقط رفتار می کند، اما رفتار انسان از منش او نشأت می گیرد. بنابراین می توان گفت اگر منش مناسبی را در فرزندمان ایجاد کنیم، آنگاه می توانیم توقع داشته باشیم که او رفتارهای مناسبی را از خود نشان دهد.
در اینجا می خواهم عنوان کنم که «ثبات» مهمترین واژه در زمینه تربیت نیست. تربیت در واقع قدرت رهبری است. رهبری فرایندی است که فرزند را پیرویِ رهبری والدین می سازد. به راستی مهمترین ویژگی یک رهبر خوب چیست؟ آیا توانایی او در انتخاب در نظر گرفتن پیامد مؤثر برای بدرفتاری فرزند است؟ در پاسخ باید بگویم «خیر«. مهمترین ویژگی یک رهبر خوب «ارتباط» است.
مهمترین ویژگی یک رهبر خوب خواه در امر تربیت فرزند و خواه در مدیریت یک شرکت تجاری یا سازمان نظامی یا مذهبی، توانایی برقراری ارتباط به گونه ای است که در افراد تحت رهبری خود برای کاری که باید انجام دهند، انگیزش و اشتیاق لازم را به وجود آورد.
امروز والدین غالباً شکایت دارند که فرزندان شان از آنها حرف شنوی
ندارند. اما این حرف درستی نیست. به جز در موارد استثنایی، فرزند به درخواست والدین خود پاسخ مثبت می دهد. این یک نظریه نیست، حقیقت است. تفاوت میان آنچه در مورد کودکان صدق می کند (فرزندان از والدین خود حرف شنوی دارند) و آنچه والدین آنها به زبان می آورند (فرزندان ما در غالب موارد از ما حرف شنوی ندارند) به خوبی نشان می دهد که امروزه والدین به فرزندان خود نمی گویند که چه کاری را انجام دهند، بلکه آنها تقاضا می کنند. و یا حتی اجازه می گیرند که از آنها تقاضایی داشته باشند و غالباً پس از تقاضای خود این واژه ناکارآمد را به زبان می آورند «باشه«. علاوه بر تقاضا، آنها التماس می کنند، چانه می زنند، قربان صدقه می روند، اما به ندرت به آنها می گویند چه کار کنند. به طور مثال:
»روبرتا دلم می خواد اینجا کنار خودم بنشینی، باشه؟«
»سوزت فکر کنم وقت خواب است، این طور نیست؟«
»رودنی اجازه بده که اسباب بازی هایت را جمع کنم، باشه؟«
توجه کنید که در موارد بالا والدین چیزی نمی گویند. آنها خواهش می کنند و امیدوارند که فرزندشان محبت کرده و به حرف آنها عمل کند. ارتباطی که بدین گونه برقرار می شود فاقد قدرت است. این رابطه میان ارباب و خدمتکار است، و در این موارد کودک از تقاضای خدمتکار پیروی نمی کند. بنابراین هیچ ایرادی، مطلقاً هیچ ایرادی به کودکان امروزی وارد نیست که چرا مانند کودکان قدیم از والدین خود حرف شنوی ندارند. البته هنگامی که من کودک بودم، من و همسالانم مرتکب بدرفتاری می شدیم، اما هنگامی که یک فرد بزرگسال به ما تذکر می داد از او اطاعت می کردیم. چرا؟ برای این که والدین و معلمان و دیگر بزرگسالان اطراف ما به ما می گفتند که چه کار کنیم. آنها خواهش نمی کردند، گوشه و کنایه نمی زدند، بلکه مستقیماً و با لحن قاطعانه ای خواسته خود را از ما مطرح می ساختند. در اینجا مثال هایی از نحوه درخواست والدین قدیم را می آورم:
»نه بیلی، امروز این کار را نمی کنیم. شاید یک وقت دیگر.«
»روبرتا از تو می خواهم که اینجا بنشینی، آنجا نه، درست همین جا.«
»سوزت وقت خواب است. خوابت نمی آید؟ باشه عزیزم می تونی بیدار بمونی، اما تو رختخوابت.«
»رودنی از تو می خواهم که اسباب بازی هایت را جمع کنی و تا این کار را نکردی حق تماشای تلویزیون را نداری.» (تلویزیون خاموش می شود.)
دلیل این که چرا امروزه والدین با فرزندان شان بدین گونه حرف می زنند، این است که آنها از سندرم رهبری نادرست رنج می برند. کاملاً مشخص است که آنها متوجه نیستند که در خدمت فرزند بودن و خود را وقف او کردن فقط مربوط به دوران نوزادی و نوپایی (تا دو سالگی) کودک است و پس از آن رهبری والدین آغاز می شود. مهمتر از همه این است که رهبران خوب به گونه ای رفتار می کنند که گویا به درستی می دانند چه کار می کنند، حتی در مواقعی که کاملاً از درستی کار خود اطمینان ندارند. رهبران خوب هیچ گاه بر سر زیردستان خود فریاد نمی کشند و یا از آنها خواهش نمی کنند. آنها مقتدرانه حرف می زنند و بدین ترتیب فرمان به اطاعت می دهند.
والدینی که از فرزندان خود تقاضای اطاعت دارند، هنوز یاد نگرفته اند که چگونه فرمان دهند. همچنان که گفتم یک رهبر از طریق خلق ارتباط با زیردستان خود به آنها فرمان می دهد و نه با اعمال پیامدهای در نظر گرفته شده برای بدرفتاری آنها و داشتن ثبات در پی گیری آن. و به یاد داشته باشید که شما تنها از طریق واژه ها ارتباط برقرار نمی کنید، بلکه لحن گفتار و حالت اندام و چهره شما نیز نقش مهمی را در زمینه ارتباط ایفا می کنند. حتی مواقعی وجود دارد که شما بدون آن که حرفی بزنید، ارتباط برقرار می کنید. باید یک بار دیگر خاطرنشان سازم که تربیت به معنی رهبری است و رهبری، مهارت در به کارگیری تکنیک ها و روش های تربیتی نیست. تربیت مستلزم
نگرشی است که عشق غیرمشروط و رهبری قابل اطمینان را وارد رابطه می سازد: عشق حقیقی و رهبری حقیقی.
من اصطلاح والدین آلفا را در مورد والدینی استفاده می کنم که با استفاده از مهارت کلامی و غیرکلامی این نگرش قدرتمند و عاشقانه را شکل می دهند.
این والدین به این دلیل آلفا هستند که بدون آن که برای فرزندان شان ترسناک جلوه کنند، از هیبت زیادی برخوردار هستند. شیوه ی تربیت آنها در عین حال که نافذ و پر اهمیت است، سر و صدا نداشته و به چشم نمی آید. مثلاً من بارها فقط با یک نگاه مادرم آرام گرفته و دست از بدرفتاری برمی داشتم. برای والدین دارای نگرش آلفا همه تکنیک های تربیتی در هر موقعیتی به خوبی عمل می کنند. علاوه بر این تربیت به تلاش چندانی نیاز ندارد. در نقطه مقابل چنان که شواهد نشان می دهد، هیچ کدام از فنون تربیتی والدین غیر آلفا تأثیر طولانی مدتی ندارد. این والدین اظهار می کنند «من یک فن را امتحان کردم، فقط مدت کمی مؤثر واقع شد و سپس کارآیی خود را از دست داد و سپس به سراغ فن دیگری رفتم و آن هم فقط مدت کمی مؤثر واقع شد. . . و الی آخر.«
فن، موجب خلق رفتار خوب و کارآمد در کودک نمی شود. فنون فقط ابزاری هستند که به پایداری و حفظ رفتار مناسبی که کودک به تازگی آن را کسب کرده است، کمک می کنند. رفتار خوب توسط والدینی ایجاد می شود که با فرزند خود به گونه ای حرف می زنند و رفتار می کنند که انگار به خوبی می دانند چه می کنند، چه می خواهند و چه نمی خواهند و می دانند که تربیت شامل یک ارتباط خلاصه و روشن است و نه اعمال فنون مختلف.
هنگامی که به فرزند خود می گویید «روی این صندلی بنشین» معمولاً او روی صندلی تعیین شده، می نشیند. اما هنگامی که می گویید «عزیز دلم مامان دلش می خواهد روی این صندلی بنشینی، باشه؟» غالباً منجر می شود که فرزند شما برای نشستن روی صندلی تعیین شده از خود مقاومت نشان دهد.
جمله نخستین یک فرمان روشن و دومین یک آرزو است. و باید دانست که غالباً فرزندان آرزوی والدین را برآورده نمی سازند.