جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

تصاویر کودکی بازیافته در ادبیات ایران

زمان مطالعه: 16 دقیقه

[گزیده ی مقاله ی «نمونه هایی از تصویر کودک در ادبیات ایران، نوشته ی عسکر بهرامی، از کتاب تأملی در هنر و سینمای کودک و نوجوان، انتشارات فارابی]

گستره، پهناوری و ژرفنای ادبیات کهن ایران سرشار از موضوع ها، بن مایه ها، شخصیت ها و ویژگی های گونه گون است. گونه گونی تصویرهای ارائه شده از هر یک از موارد چنان است که کار گردآوری شان به مجموعه ای از ناسازه ها می انجامد؛ و سبب آن را می توان در تفاوت دیدگاه ها به آن موضوع یا ویژگی واحد دانست که این تفاوت برخاسته از شرایط اجتماعی، نگرش های مذهبی و. . . است.

تصویر ارائه شده از کودک در پهنه ی ادب پارسی – از ادبیات کهن (یا به تعبیر امروزین، کلاسیک) گرفته تا ادب شفاهی و عامه – نیز از این دگرگونی ها در امان نبوده است. این تصویر – چنان که خواهیم دید – از غفلت و نادانی محض گرفته تا نماد تمام عیار خرد، در تغییر است. ریشه یابی این دگرگونی، بی گمان به حیطه های متنوع، گسترده و پراکنده ی جامعه ی شناسی تاریخی، روان شناسی اجتماعی – تاریخی، تاریخ سیاسی،

تاریخ دین و عقاید و نیز بسیاری مقوله های دیگر راه می برد که جست و جوی آن ها در یک مقاله میسر نیست. همچنین بررسی همه ی منابع برای این منظور، اگر نگوییم ناممکن، دست کم کاری بس دشوار و دامنه دار است.

هرودوت در شرحی که از زندگی کورش هخامنشی نوشته، چنین آورده است که آستیاگس (یا ایختوویگو، آخرین پادشاه ماد) خوابی درباره ی دخترش ماندانا می بیند. خواب گزاران خواب را نشانه ی تولد کودکی از ماندانا تأویل می کنند که برگستره ی وسیعی از جهان فرمان خواهد راند. شاه کودک زاده ی ماندانا را به یکی از نزدیکانش به نام هارپاگ می سپارد تا وی را سر به نیست کند. او برای رهایی از این مسئولیت، کودک را به شبانی می دهد که در کوه ها رها سازد. اسپاکو (یا اسپکو، کلمه ای مادی به معنای ماده سگ، به یونانی: کونو) همسر شبان که به تازگی فرزندی مرده به دنیا آورده است، کودک مرده را با فرزند ماندانا عوض می کند و شبان، تن بی جان کودک را به هارپاگ نشان می دهد؛ بدین ترتیب، کوروش در دامان زن شبان پرورش می یابد. (هرودوت: 63 – 70)

بخش عمده ی دیگر ادبیات کهن ایران، متون دینی و غیر دینی به خط ها و زبان های اوستایی، پهلوی، مانوی و سغدی است که پاره ای از آن ها در زمره ی ادبیات داستانی به شمار می آیند. در متن های داستانی پهلوی و اوستایی، شخصیت های کودک متعددی دیده می شوند که در پاره ای موارد، قهرمان داستان، کودک است. پیش از پرداختن به نمونه هایی از این متن ها، باید به نوشته های غیر داستانی نیز اشاره کرد که در آن ها، چه در نوشته های حقوقی و چه در اندرزنامه ها و متن های مکاشفه ای – نظیر ارداویراف نامه – نیز تصویرهایی از کودک عرضه می شوند. در پاره ای از این نوشته ها، از حقوق متقابل کودک و والدین، وظایف و تکالیف دینی و

اجتماعی کودکان و آداب معاشرت سخن به میان آمده که نمونه ای از آن ها چنین است: «. . . کودک را که هفت سال باشد، اگر پدر از فرهنگ (=تعلیم) کردن او کوتاهی نکند، هر گناهی که او (= کودک) کند، پادافره و ریش به دیوان کند.» (میرفخرایی: 44)

از میان روایت های داستانی که در نوشته های کهن (پهلوی و اوستایی) آمده اند، باید از داستان زندگی زردشت یاد کرد که چند روایت آن (از جمله در کتاب هفتم دینکرد، گزیده های زادسپرم، زراتشت نامه) به جا مانده است. (آموزگار، تفضلی: 1372(. آشکار است که بخش های نخستین داستان به کودکی زردشت می پردازد. این داستان که به باورهای دینی آمیخته است، به ویژه در بخش دوران کودکی، بیش تر شرح تلاش نیروهای اهورایی به منظور حفظ زردشت در برابر سعی قوای اهریمنی برای نابودی وی است. داستان کودکی زردشت، که در آن تصویر این شخصیت هر چه قدسی تر می شود و شگفتی هایی فرا انسانی بدان راه می یابند نیز سراسر از بن مایه هایی شکل گرفته است که در داستان های دیگر هم می توان دید.

در یکی از نقش برجسته های دوره ی ساسانی (در نقش رجب) تصویر اردشیر در حال گرفتن تاج پادشاهی از اورمزد به چشم می خورد. در این صحنه، چند نفر دیگر هم دیده می شوند، از جمله دو کودک خردسال که میان شاه و اورمزد ایستاده اند؛ و چون حجاری آن ها زیاد برجسته نبوده است، تقریبا محو شده اند (جکسن: 356(. چه بسا این نقش نیز گواه دیگری بر دیدگاه فرهنگ آن روزگار باشد که منجر به شکل گیری الگوی یاد شده برای کودک آرمانی شده است: در این جا نیز کودک در زمره ی بزرگسالان و در آیینی متعلق به آن ها دیده می شود.

اثر ادبی مهمی که ادبیات و فرهنگ باستان را در سطحی گسترده، به دوره های بعد منتقل کرد، شاهنامه ی فردوسی است. در این اثر بزرگ، در جایی سه گونه از روایت و داستان را می توان یافت: اسطوره ای، حماسی و تاریخی. در حالی که باورمداران آیین های کهن ایرانی، بازنمای واقعیت اند، نه اسطوره یا داستان، فردوسی در بخش های اسطوره ای و حماسی شاهنامه اصراری در واقع نمایی آن ها ندارد و حتی با پررنگ کردن پاره ای ویژگی های شخصیت ها – در خدمت دراماتیک و تأثیرگذارتر کردن داستان، آن ها را از واقعیت و دسترس دورتر می کند. این ویژگی را حتی در پاره ای بخش های تاریخی شاهنامه هم می توان دید.

شاهنامه شخصیت های بسیاری دارد که – بر خلاف پندار برخی – صرفا شاهان نیستند؛ بلکه طیف گسترده ای را چه به لحاظ سنی و چه از نظر طبقه ی اجتماعی تشکیل می دهند. در این میان، چندین شخصیت کودک نیز در آن حضور می یابند و نقش عمده ی داستان ها را بر عهده می گیرند. بررسی شخصیت های کودک شاهنامه، خود در خور پژوهشی جدا و مفصل است؛ ولی در این جا صرفا جهت آشنایی با بخشی از یدگاه های فردوسی به کودک و شخصیت های کودک، از بخش حماسی شاهنامه دو داستان را بر می گزینیم که در آن ها – یا دست کم بخش عمده شان – کودک شخصیت است. چیزی که این دو شخصیت را به هم مرتبط می سازد، شگفتی فرازمینی آن هاست؛ ویژگی ای که از دیگر کودکان شاهنامه متمایزشان می کند. در ادامه نیز به چند بن مایه از این اثر بزرگ اشاره خواهد شد.

بیراه نیست اگر بگوییم شگفت ترین شخصیت کودک (یا کودکی شخصیت) در شاهنامه و شاید در تمام پهنه ی ادب پارسی، زال است؛ شخصیتی که در بخش عمده ی شاهنامه حضوری چشم گیر و پویا دارد. او هم

پهلوانی است زورمند و آگاه، هم خردمندی چاره گر و هم پیری آموزگار و راهبر. این شخصیت چنان رازآمیز است که به ادب عرفانی نیز راه می یابد و دست مایه ی رمزپردازان و تأویل گران این عرصه می شود.

دیر زمانی سام نریمان چشم انتظار فرزندی می ماند که باید تخمه ی خاندان نریمان [باشد] و نیز کیان ایران زمین را بپاید. سرانجام از نسلش کودکی پدید می آید که نه تنها شادی پدر و اطرافیان را در پی ندارد، که سپید مویی او که پدیده ای بد یمن پنداشته می شود، سام را سخت اندوهگین می کند. سام شرمسار از این بدنامی و شومی، کودک را در دامن البرز کوه رها می کند و سیمرغ، زال را می پرورد. سال ها بعد، سام، فرزند را به خواب می بیند؛ آن گاه جویایش می شود. پشیمان از کرده ی خویش با فرزند، او را باز می گرداند. پیش از بازگشت زال، سیمرغ چند پر خویش را به زال می دهد که در رویارویی با سختی ها به کارش خواهند آمد. زندگی دراز زال با ازدواج ماجرایی اش با رودابه، تولد رستم و پروردن او، و بسیاری ماجراهای دیگر ادامه می یابد تا آن که سرانجام، پس از کشته شدن رستم، در بدبختی و گمنامی می میرد. در واقع، تولد و مرگ زال – که او را نماد زروان و زمان نیز می دانند – تقریبا منطبق با نقطه های آغاز و پایان فصل پهلوانی شاهنامه و نیز تاریخ روایی ایران است.

نمونه ی شگفت دیگر شخصیت های کودک شاهنامه، کودکی کیخسروست. این شخصیت نیز (همچو زال و البته به گونه ای دیگر) زندگی اش سراسر شگفتی و رمز است؛ از زادن او گرفته تا پادشاهی و سرانجام ناپدید شدن و زوال ناپذیری اش. در زندگی کیخسرو نیز بار دیگر بن مایه ی دور کردن کودک از خانواده را می بینیم.

پس از کشته شدن سیاوش به دست افراسیاب، همسرش فرنگیس (که دختر افراسیاب است) کیخسرو را می زاید. همزمان، پیران ویسه، سپهدار توران زمین، سیاوش را به خواب می بیند که از زادن کیخسرو با وی می گوید. پیران می کوشد کودک را از گزند افراسیاب ایمن دارد؛ پس او را به شبانان می سپارد (بن مایه ای پیش گفته) و کیخسرو در آن جا پرورش می یابد. چند سال بعد که افراسیاب، کیخسرو را می بیند، از بیم تکرار داستان فریدون و ضحاک، قصد جان کودک می کند؛ ولی پیران، کیخسرو را روان پریش جلوه می دهد و بدین ترفند افراسیاب را آسوده خاطر می کند و کودک را نجات می دهد. سرانجام، سال ها بعد کیخسرو به پادشاهی ایران زمین می رسد و به کین پدر، افراسیاب را می کشد. چندی بعد، خود نیز پادشاهی را رها می کند و همراه یاران نزدیکش به سفری بی بازگشت می رود که طی آن همگی در میان برف ها ناپدید می شوند.

در رسالة الطیور اثر نجم الدین رازی که ظاهرا در حدود سال 590 هـ. نوشته شده است، کودکان نیز در کنار دیگر رمزهای متعدد، در مقام رمز و تمثیل ظاهر می شوند.

کبوتری برای بردن دادخواهی مرغان به سلیمان، از منزل های گوناگون و دشوار می گذرد تا به بارگاه سلیمان می رسد. طوطی پاسخ سلیمان را به راوی می دهد و راوی خود را چون هدهدی می یابد که پر می گشاید تا پاسخ مرغان را برساند. هدهد نیز چندین منزل طی می کند که از جمله ی آن ها جزیره ای عجیب است که اژدهایی گرد آن حلقه زده است. کودکان بی شماری بر این جزیره که چون تل خاکی است، بازی می کنند و اژدها هر بار یکی را فرو می بلعد و کودکان همچنان بی اندیشه به بازی مشغول اند(1)

چه بسا مشهورترین داستان رمزی با شخصیت کودک، داستان زنده ی بیدار (حی بن یقظان) باشد که از میان روایت های مختلف آن، روایت ابن طفیل مشهورترین است.

حی بن یقظان در روایت ابن طفیل، زاده ی خواهر ملک جزیره ای در مقابل جزیره ی وقوع داستان است. این ملک کسی را شایسته ی همسری خواهرش نمی دانست؛ ولی خواهر پنهانی با یکی از خویشان ملک به نام یقظان زناشویی کرد. «. . . و زن از شوهر خویش آبستن شد و بار بنهاد و چون بیم داشت که کار به رسوایی کشد و پرده از سر مکتوم برافتد، طفل را از شیر پستان سیراب کرد و در تابوتی که سر آن را استوار بسته بود، خوابانید. . . . [سپس] به ساحل دریا بردش؛ در حالتی که دلش از محبتی که به او و ترسی که بر او داشت، می سوخت و بر می افروخت؛ ولی به حکم اضطرار فرزند را بدرود کرد. . . آن گاه نور دیده را به دریا افکند و آب دریا طفل را برگرفت و به ساحل آن جزیره)ی وقوع داستان) برد.» (ابن طفیل: 43 – 44(.

در داستان ابن طفیل، کودک ازلی در برخورد با طبیعت، آگاهی های نهفته اش را آشکار می سازد و با بهره گیری از آنها شناخت می یابد و چندان پیش می رود که مراتب و درجات بالای انسانی را طی می کند و به کمال نزدیک می شود.

چون کنار کودکی پر از سفال

کو بر آن لرزان بود چون رب مال

گر ستانی پاره ای گریان شود

پاره گر بازش دهی خندان شود

چون نباشد طفل را دانش دثار (= جامه)

گریه و خنده ش ندارد اعتبار

مولانا در مثنوی، چندین حکایت باز می گوید که در آن ها، کودکان نقش اصلی یا حضور چشم گیر دارند. از آن جا که مثنوی سراسر حکایت های تمثیلی است، کودکان نیز در مقام تمثیل حضور می یابند. حکایت «شرح آن کور دوربین و آن کر تیز شنو و آن برهنه ی دامن دراز» نمونه ای از مواردی است که مولانا، کودکی را مقام بی دانشی و غفلت می داند. وی در این حکایت، سه ویژگی امل، حرص و دل بستگی به دنیا را به کر، کور و عور تشبیه می کند که اولی مرگ دیگران را به گوش در می یابد، ولی مرگ و نقل خویش را نمی شنود؛ حرص، نابینایی است که عیب دیگران را مو به مو می بیند و باز می گوید، و مادام عیب خود را نمی بیند؛ و عور آدمی مفلس است که در عین ناداری، در هراس از دزدیده شدن اموالش است. مولانا آن گاه ترس آدمی برای از دست دادن مال دنیا را به کودکی تشبیه می کند که دامانی پر از سفال دارد و آن ها را ارزش مند می داند؛ و چون پاره ای از آن ها را از او بستانی می گرید و چون بدو بازگردانی، خندان می شود؛ و چون کودک بر این نکته (بی ارزشی سفال) آگاهی ندارد، پس خنده و گریه ی وی اعتباری ندارد (زرین کوب، 2: 636(.

سنگ پر کردی تو دامن از جهان

هم ز سنگ سیم و زر چون کودکان

(مولوی، 3: 2277)

کی نماید کودکان را سنگ سنگ

تا نگیرد عقل دامنشان به چنگ

(همان: 2279)

در قصه ی «پادشاه جهود و آتش و طفل» (مولوی، 1: 78 به بعد) آن کودک که خود را بی گزند از آتش می یابد، مادر را نیز در درون آتش فرا می خواند. «در

روایت مولانا، این که طفل، مادر را به آمدن به درون آتش تشویق می کند، نشان می دهد که راه ورود به عالم ماورای حس، ایمان به غیب است و کودک خردسال هم وقتی جانش به انوار کشف منور شد، مثل انسان بالغ می تواند بدان راه یابد.» (زرین کوب، 536 – 537(.

در اینجا مولانا، کودک را که نماد معصومیت نیز هست، موفق به درک انوار ایمان می کند و تصویری از او به دست می دهد که با تصویر کودک غافل و ناآگاه به کلی تفاوت دارد؛ و اگرچه در این حکایت، ایمان و شهود کودک، وی را ممتاز می کند، در جایی دیگر، در تضاد با تجربه گرایان، بر عقل و خرد کودکانه تأکید می ورزد که حتی بی هیچ آموزش، گاه اندیشه ای از آن بر می دمد که پیری با صد تجربه از آن بویی نبرده است:

باطل است این زان که رای کودکی

که ندارد تجربه در مسلکی

بر دمید اندیشه ای زان طفل خرد

پیر با صد تجربه بویی نبرد

(مولوی، 3: 1542 – 1543)

اما مشهورترین حکایت مثنوی درباره ی کودکان، حکایت «در وهم افکندن کودکان اوستاد را» (حکایت مکتب خانه) است.

کودکان مکتب خانه ای، به تنگ آمده از جور استاد و درس، روزی گردهم می آیند تا چاره ای بیندیشند و چندی از درس و استاد آسوده شوند. کودکی زیرک از آنان به دوستان می گوید: بهتر است روزی چون استاد آمد، نخست من بگویم که استاد عزیز بلا به دور، گویا کسالتی دارید؛ و شما نیز از این گونه سخن ها بگویید که چرا رنگتان پریده است؟ مگر ناخوشید؟ و. . . و کودکان چنین می کنند؛ استاد نخست نمی پذیرد؛ اما بعد دچار توهم می شود و به راستی در بستر بیماری می افتد و مکتب خانه تعطیل می شود.

اگرچه مولانا در این حکایت، استاد مکتب خانه را نمونه ای از مردم بی یقین می داند که عقلشان محدود به دنیای مادی است و از این رو گرفتار وهم، گمان و گمراهی می شوند (استعلامی، 3: 288(، نکته ی دیگر این حکایت این است که، زیرکی و تدبیر فکری به ذهن کودکی می آید که پیری با تجربه هم از آن بی خبر است. بنابراین، در حکایت مکتب خانه هم بار دیگر بن مایه ی کودک خردمند و چاره گری او تکرار می شود و در این جا، خرد و چاره گری او تکرار می شود و در این جا، خرد و چاره گری کودک در برابر پیری است کم خرد که دچار توهم می شود.

قصه ی «جوحی و آن کودک که پیش جنازه ی پدر خویش نوحه می کرد» نمونه ی دیگری از حکایت های مولانا درباره ی کودکان است و این یکی بیش از همه ی حکایت های یاد شده، به ادبیات کودکان نزدیک است.

کودکی پیش تابوت پدر بر سر می زند و نالان، منزلگه تازه ی پدر را چنین توصیف می کند که در زیر خاک و خانه ای تنگ است که در آن فرش و چراغ و نان نیست. همچنان که او اوصاف را بر می شمرد، جوحی کودک، پدر خود را می گوید که مگر جنازه را به خانه ی ما می برند (مولوی، 2: 3121 – 3132(. در این حکایت، دو کودک در دو موقعیت متفاوت قرار گرفته اند که همین تفاوت، طنز قضیه را موجب شده است.

پیش از پایان دادن به بحث دیدگاه های مولانا در خصوص شخصیت کودک و تصویرپردازی های او در این زمینه، نکته ای از نگاه او درباره ی روایت پردازی کودکان نیز جای طرح دارد. مولانا در «قصه ی اهل سبا و حماقت ایشان در اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان«، حکایت سبا را به کلان شهری مانند می کند که وصفش در افسانه های کودکان می آید. ضمن آن که اشاره ای هم به اهمیت قصه و قصه پردازی و نکته های نهفته در آن دارد:

آن سبا ماند به شهر بس کلان

در فسانه بشنوی از کودکان

کودکان افسانه ها می آورند

درج در افسانه شان بس سر و پند

هزل ها گویند در افسانه ها

گنج می جو در همه ویرانه ها

(مولوی، 3: 2601 – 2603)

حیطه ی دیگر ادب فارسی را نوشته های اندرزی و اخلاقی شامل می شود، که بر تارک این مجموعه، دو اثر سعدی، یعنی گلستان و بوستان جای دارد. در این دو اثر نیز تصویرهایی از کودک و کودکی عرضه می شوند که غالبا جنبه های اخلاقی و تربیتی دارند. در این موارد نیز، چنان که خواهیم دید، کودکان غالبا می باید از الگویی ساخته ی بزرگسالان پیروی کنند، و جان کلام آن که، به کودک و کودکی از چشم بزرگسالان و به اقتضای خواسته ی آنان نگریسته می شود. به مواردی از این نگرش ها و تصویرها می پردازیم:

در باب هفتم گلستان (در تأثیر تربیت) همواره بر سخت گیری در تعلیم و تربیت کودکان تأکید می شود:

هر آن طفل کو جور آموزگار

نبیند جفا بیند از روزگار

(سعدی، گلستان: 144)

یا این بیت های مشهور:

پادشاهی پسر به مکتب داد

لوح سیمینش بر کنار نهاد

بر سر لوح او نوشته به زر

جور استاد به ز مهر پدر

(همان: 145)

از سوی دیگر در این دو اثر، همچون موارد متعدد یاد شده، کودکی به منزله ی دوره ی نشاط، بازی، خامی و بی خبری است که چندان اعتباری ندارد.

بر دوستی پادشاهان اعتماد نشاید کرد و به آوازخوش کودکان غره نباید بود که آن به خیالی متبدل می شود و این به خوابی متغیر گردد. (همان: 164)

در حکایتی از باب ششم گلستان، سعدی حکایت «جوانی چست و لطیف، خندان و شیرین زبان» را باز می گوید که چون ازدواج می کند و فرزند می یابد «بیخ نشاطش بریده و گل هوسش پژمرده» می شود؛ و چون از او سبب را می پرسند، می گوید: «تاکنون بیاوردم، دیگر کودکی نکردم«

چون پیر شدی ز کودکی دست بردار

بازی و ظرافت به جوانان بگذار

(همان: 139 – 140)

در حکایتی طنزآلود از بوستان، سعدی کودک را در مقام بی خردی و خامی نشان می دهد؛ و آن، حکایت طنز صحرانشین سگ گزیده است که از درد نمی خوابد و دختر خردسالش وی را سرزنش می کند که «آخر ترا نیز دندان نبود؟» (بوستان: 114 – 115)

سعدی در این حکایت، هرچند خطابش به مردم عامی است و بدان توصیه می کند که برای راه جستن می باید به مشایخ متوسل شوند؛ چنان که دیده می شود، وی در این اندرز از تمثیلی بهره می جوید که در آن، کودک نماد ناتوانی در تشخیص است. به عبارت ساده تر، مردم به کودکانی تشبیه شده اند که لازم است برای راهبری به بزرگان توسل جویند.

در کنار دیدگاه های یاد شده درباره ی کودک و کودکی، گاه تصویرهای متفاوت تری از کودک را هم در این دو اثر او می توان یافت؛ از جمله حکایت دهقان پسر و حاضر جوابی و هوش اوست که سبب نجاتش می شود.

»پادشاهی را مرضی سخت پیش آمد و حکیمان دوای درد را زهره ی آدمی می دانستند. دهقانی و زنش را «به نعمت بیکران خشنود کردند و قاضی نیز فتوا نوشت که خون یکی از آحاد رعایا ریختن، سلامت نفس پادشاه را روا باشد. پس جلاد قصد کشتن کرد. پسر رو به آسمان کرد؛ تبسم کنان زیر لب چیزی همی گفت. ملک پرسید که در این حالت چه جای خنده است؟ پسر گفت: زیرا ناز فرزند بر پدر و مادر باشد؛ دعوی پیش قاضی برند؛ و داد از پادشاه خواهند. اکنون پدر و مادر به علت حطام (=مال) دنیا مرا به خون در سپرند و قاضی به کشتنم فتوا دهد و سلطان مصالح خویش در هلاک من همی بیند. اکنون مرا جز خدای عزوجل پناهی نیست.» این سخن سلطان را به خود آورد که «هلاک من اولی تر که خون چنین بی گناهی ریختن. سر و چشمش بوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد.» (گلستان: 35)

در این حکایت، حاضر جوابی، هوش و سخن دانی کودک، سبب نجات جان خویش و تنبیه دیگران، از جمله سلطان می شود. بدین ترتیب، بن مایه ی کودک خردمند که دیدیم چگون در کهن ترین نوشته ها حضور داشت – در این جا نیز به رغم دیدگاه غالب متون عرفانی و اخلاقی – یعنی تصویر کودکی به منزله ی دوره ی خامی و غفلت – بار دیگر حضوری پر رنگ می یابد و به ادبیات دوره های بعد و به ویژه به قصه های عامیانه راه پیدا می کند. همین بن مایه را در قصه ای از هزار و یک شب می توان دید.

روزی هشام بن عبدالملک مروان در نخچیرگاه آهویی دید. از پی آن روان شد. همان هنگام کودکی دید که گوسفند می چراند. هشام، غلامان را گفت: کودک را به نزد من آورید. کودک به هشام گفت: رتبت برگزیدگان نشناختی، به من به چشم حقارت نظر کردی و مرا خرد شمردی. گفتار تو چون ملوک بود ولی تو را کردار به کردار چارپایان همی ماند. پس هشام به او گفت:

وای بر تو، مگر مرا نمی شناسی؟ آن کودک گفت شناختم؛ ولی بس بی ادب هستی که پیش از آن که به من سلام دهی، با من سخن گفتی. کودک در برابر خشم هشام همچنان گستاخی و حاضر جوابی می کند. خلیفه فرمان کشتنش را می دهد. چون کودک در آستانه ی مرگ قرار می گیرد، چند بیت در بخشش بزرگان بر کودکان و ضعیفان می خواند. هشام از حاضر جوابی او متبسم می شود و دهانش را پر از گوهر می کند و رهایش می سازد.

(طسوجی: 232 – 233(.

در این حکایت، حاضر جوابی کودک (بن مایه ی پیش گفته) نخست سبب گرفتاری، و سپس مایه ی رهایی اش می شود. این تصویر (کودک دانا) در قصه های عامیانه در مقایسه با تصویرها و بن مایه های دیگر، ظاهرا بیش ترین بسامد را دارد. در بخشی دیگر از هزار و یک شب، در دو حکایت پیاپی، دو شخصیت کودک دانا ظاهر می شوند که دانایی آن ها – به ویژه با توجه به سنشان – شگفت می نماید. حکایت نخست چنین است:

»مردی بدکار، آوازه ی حسن زنی صاحب جمال را شنید که در شهری دیگر بود. به هوای آن زن شهر خود را ترک کرد و هدیه ها برای زن برد. چون به مقصد رسید، زن او را گرامی داشت و ضیافتی برایش ترتیب داد. زن در همان حال غذا پخت و کودک سه ساله اش نیز آن جا بود. آن مرد خواست با زن همخوابی کند. زن حضور کودک را مانع دانست. مرد گفت که کودک سه ساله چیزی نمی داند و سخن نمی تواند. زن گفت: اگر معرفت و دانش او بدانستی، این سخن نمی گفتی. پس چون کودک دانست که طعام پخته گردید، بگریست. مادرش گفت، ای فرزند از بهر چه گریانی؟ کودک گفت: بر آن طعام پخته روغن بزن و به نزدم آور. در حال، زن قدری طعام از دیگ برگرفته، روغن برو زد و نزد کودک آورد. کودک از آن خورده، باز

گریست. مادرش گفت: ای فرزند بهر چه گریانی؟ کودک گفت: ای مادر شکر هم به این طعام بریز. آن مرد ازو در خشم شد. به او گفت: ای کودک، تو بسی میشوم (=مشئوم، منحوس) هستی. فی الفور، کودک به پاسخ گفت: به خدا سوگند جز تو کسی میشوم نیست که با رنج و تعب از برای حرام از شهری به شهری سفر کرده ای. من گریه نمی کنم، مگر از بهر چیزی که در برابر چشم من است؛ و اکنون که آن را خوردم خاموش خواهم نشست. تو خود بگو که از من و تو کدام میشوم هستیم؟ چون مرد این سخن بشنید، شرمسار گشته، پند کودک درو اثر کرد و بدان زن معرض نگشته، به سوی شهر خود بازگشت و توبه کرده، به پرهیزگاری به سر همی برد تا بمرد.»

(همان: 421 – 422)

و این چکیده ی حکایت دوم با قهرمان کودکی پنج ساله است:

چهار بازرگان زرهای مشترکشان را به زنی باغبان سپردند و خود به باغ شدند؛ و چون قصد استحمام داشتند، شانه خواستند. یکی شان را به نزد زن باغبان فرستادند. بازرگان زرها را خواست و چون شرط بازپس دهی زرها حضور هر چهار تن بود، زن زرها را به او نداد. مرد از دور به یاران خود گفت: زن آنچه می خواهم نمی دهد. سه بازرگان دیگر به خیال شانه خواستن یارشان، از دور به زن گفتند: هر چه می خواهد به او بده. زن زرها را داد و بازرگان با زرها گریخت. چون آن سه آگاهی یافتند، زن را نزد قاضی بردند. قاضی نیز حکم کرد زن زرها را پس دهد. زن درمانده در کوچه می رفت که کودکی پنج ساله را دید. کودک از حال ماجرا پرسید و چون آگاهی یافت، زن را چاره ای آموخت و گفت: قاضی را بگو چون شرط باز پس دهی زرها، حضور هر چهار تن است، پس بخواه که همگی حاضر شوند. زن قاضی را چنین گفت و چون سه بازرگان وجود این شرط را تأیید کردند، پس زن رهایی یافت. (همان: 422)

در هر دو حکایت، کودک نقش آدمی دانا و در واقع پیر خردمند را دارد که خردش چاره گر است. در قصه ی نخست، کودک که در عین حال نماد معصومیت و پاکی است، با رفتار و گفتارش مرد گنه کار را تنبیه می کند و تحولی بزرگ در زندگی اش پدید می آورد. در حکایت دوم نیز، کودکی که خردسالی اش او را در نظر زن، حقیر و ناچیز می نمایاند، چنان چاره ای پیش پای زن می نهد که به قول مولانا «پیر با صد تجربه بوی نبرد.» در این جا خردمندی کودک، وی را در مقام و مرتبه ای قرار می دهد که بسی برتر از قاضی است؛ یعنی کسی که لاجرم می باید داناترین و چاره گرترین مردم باشد. هر دو حکایت، به ترتیب دو تصویر پاکی و دانایی از کودک ارائه می دهند که در هر دو مورد در برابر و در تقابل با شخصیت های بزرگسال قرار می گیرند و سبب تحول در وضعیت آنان می شوند(2)«

پس آنچه در اینجا نقل شد نمونه ها و گزینه هایی از جایگاه کودک در ادبیات کهن بود که حاکی از حضور کودک و بازآفرینی دنیای کودکی در داستان ها و افسانه هاست. نویسندگان و افسانه پردازان بزرگ تاریخ ادبیات کهن در نوع پردازش این دنیای کودکانه بیش از آن که متکی بر قواعد و قوانین و منطق بزرگسالانه باشند، اندیشه ها و مقاصد درونی خود را از زبان کودک با دنیای کودکی بیان کرده اند.

اما به نظر می رسد هنوز برای بازکاوی آثار ادبی از منظر کودک شناسی و کودک محوری کار چندانی در ادبیات کهن و معاصر صورت نگرفته است. برای یک پژوهش نظام دار و روشمند در این زمینه لازم است که پژوهشگران و کارشناسان ادبیات کودک و نوجوان با نگاهی زیبایی شناسانه و روان شناسانه، در بازنمایی این آثار در ابعاد روان شناختی، جامعه شناختی،

مردم شناختی و زیباشناختی گام های مؤثرتری را بردارند همچنانکه در ادبیات دیگر کشورها این گام ها بلندتر و عمیق تر برداشته شده است. نمونه ی بارز آن، تحلیل های بی شماری است که درباره ی داستان های معروف از جمله شازده کوچولو صورت گرفته است.


1) رازی، نجم الدین، به نقل از: پورنامداریان، 1375، ب: 429 – 430.

2) همان منبع.