بسیارى از دلایل ترسهاى کودکان در زندگى ممکن است از نظر پدر و مادر عجیب یا حتى بىمعنا باشد. کودکان ممکن است به طور جدى از چیزهایى بترسند که بزرگترها آن را قدمى به جلو یا پیشرفت مىدانند. براى مثال، سگ جدید همسایه یا آن درخت افراى پیر با شاخههاى خشکش مىتواند ترسى شدید در دل کودک ایجاد کند. آنها حتى ممکن است از اشارهاى مبهم میان بزرگترها دچار ترس و نگرانى شوند. کودک سه سالهاى را مىشناسم که از مادرش پرسید: «مامان، شما واقعا مىخواهین از هم جدا شین؟ شما اینو به عمه کتى گفتین!» گاهى اوقات
کودکى خردسال سخنى کاملا کنایى را کلمه به کلمه درک مىکند. در مواردى مانند این دختر کوچولو، لازم است مادر در حالى که او را گرم در آغوش مىگیرد، منظور حرف خود را براى وى شرح دهد و با کلمات خود نگرانى را از او دور سازد.
مهم نیست به چه دلیلى، به هر دلیلى اگر فرزند شما مىترسد، مسئله را جدى بگیرید. ما باید دنیا را از چشم کسى ببینیم که مىترسد. گفتن جملاتى مانند «لوس نشو!» «این قدر احمق نباش!«، «چیزى نیست!«، «بزرگ شو!» فقط کودک را تحقیر مىکند و موجب مىشود ترسش را پنهان سازد. این ترس در درون کودک به رشد ادامه خواهد داد.
در گروههاى تربیت فرزند که من آموزش مىدهم، شرکت کنندگان بسیارى اوقات از من مىپرسند: «تقاوت میان کودکى را که واقعا مىترسد، با کسى که مىخواهد جلب توجه کند، چگونه مىتوان تشخیص داد؟» پاسخ این است: تشخیص دادنى نیست. ولى پدر و مادر نباید بیش از حد نگران باشند که مبادا کودکشان براى جلب نیازهاى عاطفى خود آنان را فریب دهد. نیاز کودک به جلب توجه و محبت، براى او مانند نیاز به غذا و سرپناه، نیازى منطقى و پذیرفتنى است. گاهى اوقات کودک در عین حال که واقعا ترسیده است، به توجه نیز نیاز دارد.
آدام، سه ساله، نمونهى خوبى را به ما نشان مىدهد. خانوادهى او به تازگى به خانهاى جدید نقل مکان کرده، او چندى پیش کودکستان را شروع
کرده و خواهر کوچولویش تازه متولد شده است. در حالى که همهى این تحولات براى پدر و مادر آدام بسیار شادى بخش است، براى او معناى پایان آن زندگىاى را مىدهد که او مىشناخت. آدام احساس مىکند زندگىاش زیر و رو شده است. یک شب هنگامى که مادرش بیرون از منزل بود، آدام با تقاضایى غیر معمولى نزد پدر آمد.
گریه کنان گفت: «پدر، من مىترسم، مواظب من باش!»
پدر ممکن است گفته باشد: «مواظب تو باشم؟ براى چى؟ از چى مىترسى؟ تو حالا دیگه یک برادر بزرگى و نباید بترسى.» و آدام را تنها به رختخوابش برگرداند.
ولى در اینجا، پدر آدام موضوع را درک کرد و گفت: «مواظبت باشم؟ باشد حتما، پس بیا بغل من تا هر دو مواظب هم باشیم.» گفتار و رفتار درست پدر آن اطمینانى را که آدام نیاز داشت به او داد تا لحظهاى سخت و حساس را پشت سر بگذارد.
پدر و مادر به طور شگفت انگیزى حتى مىتوانند ترس بچههاى بزرگتر را نیز از بین ببرند. دو برادر شش و هفت ساله، گه گاه دربارهى وجود روح و شبح در اتاق زیر شیروانى حرف مىزدند. مادر آنان همیشه یک جاروى کهنه تنها براى چنین وقتهایى در کمد لباسهایش نگاه مىداشت. هنگامى که پسرها هراسان و وحشت زده به اتاق او مىدویدند، مادر به آرامى جارو را برمىداشت و در حالى که آن را مانند اسلحهاى خطرناک
در دست مىگرفت و از ته گلو فریاد مىکشید، در سراسر خانه مىدوید. پسرها دنبال او مىدویدند و مىخندیدند و مطمئن بودند که مادرشان هر موجود ترسناک احتمالى را تعقیب خواهد کرد و از خانه بیرون خواهد انداخت.