کودکان، اغلب حتى بدون آنکه ما بفهمیم، از نگرانىهاى ما نگران مىشوند. بسیار مهم است که در به کار بردن جملاتى مانند: «من مىترسم. . .«، یا: «ممکنه نشه«، «نگرانم که. . .» بسیار دقیق باشیم. اگر کودکان مرتب در معرض جملات نگران کننده قرار گیرند، احتمال دارد به تدریج صاحب ذهنى نگران و مضطرب شوند. انتظارات از راه تکرار شکل مىگیرند و افکار منفى مىتوانند به سرعت به دور باطل دچار شوند. ما افرادى را مىشناسیم که در چنین حلقهى مارپیچ منفىاى گرفتار آمدهاند «من همیشه منتظر بدترینها هستم و به نظر مىرسد همیشه هم بدترین چیزها براى من پیش مىآید.«
متأسفانه، امروزه پدر و مادرها در مورد فرزندانشان نگرانىهاى
جدىترى نسبت به گذشته دارند، ما با این مشکل بزرگ رو به رو هستیم که بدون به وجود آوردن نگرانىهاى غیر ضرورى در فرزندانمان، به آنان هشدار دهیم و یا در برابر خطرها حمایتشان کنیم. براى مثال، ما مىخواهیم فرزندانمان در مورد غریبهها هشیار باشند؛ اما نه اینکه هر کسى را که نمىشناسند دشمن بدانند یا تصور کنند در صدد آسیب رساندن به آنان است. ما مىخواهیم آنان در دیدرس ما باشند؛ ولى در عین حال، وقتى در کنارشان نیستیم احساس ضعف و بىدفاعى نکنند. پرورش کودکانى که اعتماد به نفس داشته باشند و در ضمن بتوانیم آنان را از آسیبها به خوبى دور نگاه داریم، کارى بس سخت و دشوار است. براى پاسخ دادن به این وضعیت بغرنج، جوابهاى آسان وجود ندارد و پدر و مادر باید به طور شخصى چگونگى پاسخگویى به پرسشهاى فرزندانشان را سبک و سنگین کنند و تصمیم بگیرند در چه سنى و تا چه حد به آنان استقلال بدهند. وقتى الیسون چهار ساله از مادرش پرسید آیا مىتواند به پارک برود یا نه، چون امکان داشت افراد ناشناسى در آنجا باشند، مادرش به آرامى پاسخ داد: «بله، الیسون و من آنجا مراقب تو خواهم بود.» ولى وقتى کن ده ساله اعلام کرد که مىخواهد تنها به مدرسه برود، پدر و مادر او مجبور شدند میان نگرانى خود دربارهى تنها بودن او در خیابان و اشتیاقشان براى تشویق رشد جوانههاى استقلال در او، تعادلى ایجاد کنند.
نگرانى دیگرى که ما پدر و مادرها را آزار مىدهد ترس از این است که
فرزندانمان نیز از همان ناراحتى و رنجهایى که خود در سن آنان به آن دچار شده بودیم آزار ببینند. شناخت بیش از حد ما از کودکانمان ممکن است ما را به رفتارهاى نامناسبى هدایت کنند. پدر کارل در مورد فعالیت ورزشى پسرش بسیار وسواسى و سختگیر است، به طورى که رفتار او همه، به ویژه همسر و مربى و فرزندش را، بىاندازه عصبى مىکند. پدر کارل دلیل رفتارش را این گونه توضیح مىدهد: «وقتى همسن کارل بودم، ورزشکار خیلى خوبى نبودم. به یاد مىآورم که همیشه آخرین کسى بودم که براى تیمى انتخاب مىشدم و واقعا احساس بدبختى مىکردم. من نگرانم که این وضع براى کارل هم پیش بیاید.«
باید به کارل اجازه داده شود بدون بار سنگین خاطرات پدر توانایى خود را در زمینهى فعالیتهاى ورزشى کشف کند. خلاصه آنکه، پدر باید عقب بنشیند و به فرزندش فرصت دهد که خود دست به تجربه بزند. ما باید به خاطر داشته باشیم که فرزندان ما شخصیتى جدا از ما هستند، و اینکه حق دارند غصهى غمهاى خود را بخورند.