»اللهم لا تجعلنی من المعارین«
خدایا مرا از افراد عاریه ای قرار مده(1)
امام موسی کاظم (ع)
زندگی عاریه ای، اندیشه و رفتار عاریه ای، شخصیت و فرهنگ عاریه ای از جمله پدیده های آسیب زای تعلیم و تربیت اجتماعی در عصر جدید است که اصالت فطری انسان ها را در قالب برنامه ریزی های شرطی شده و الگوهای تحریف شده مخدوش می کند.
انسان عاریه ای، انسان دست خورده و دستکاری شده ای است که از همان نخستین سال های زندگی به شکل نامرئی و ناهشیار از آن چه که «هست» و «می تواند» بشود به آن چه که دیگری و دیگران از او می خواهند تبدیل می شود.
زندگی عاریه ای، زیستن در مدار «بیگانگی از خود» و قرار گرفتن در مسیر آشفتگی نقش ها، و نهایتاً بیزاری از خود و دیگران است. زیرا آن کس که هویت و اصالت خود را نیافته است توان درک و امکان ارتباط صمیمانه با دیگران را ندارد. به بیان دیگر آن چه ما می خواهیم انجام دهیم و باشیم، یک چیز است، و آن چه جامعه و محیط اجتماعی از ما می خواهد و ما را به سمت آن سوق می دهد چیز دیگری است.
آن کس که در مدار «زندگی عاریه ای» گرفتار شده است از درک زندگی طبیعی و خویشتن حقیقی خویش ناتوان است. و این ناتوانی در ابعاد عاطفی، اجتماعی و اخلاقی به صورت بیماری ها و اختلالات روانی ظاهر می شود. اغلب اختلالات روحی و روانی از جمله افسردگی، اضطراب، بدبینی، ناامنی، تضادورزی، خشونت، جامعه ستیزی، خودآزاری، دیگر آزاری، خودشیفتگی، خودخواهی و اختلالات پیشرفته شخصیت ناشی از
قرار گرفتن در «دام زندگی عاریه ای» و جدا شدن از «مدار زندگی طبیعی» است.
آن کس که هویت و اصالت خویش را در نقاب زندگی عاریه ای پوشانیده است از لذت زیستن معنادار و معنای زندگی خلاق محروم است.
در نقاب «دیگری» و «ناخودی» زندگی کردن و در پوسته ی عادت زیستن یعنی مدام نقش بازی کردن و در عین حال از نقش حقیقی خود غافل شدن. این نقاب ها و عادت ها موجب می شود تا سرمایه های درونی و استعدادهای ویژه افراد به شکل ناخواسته و ناهشیار دفن شود. به تعبیر ویکتور فرانکل:
»هر کس وظیفه یا الهام خاصی در زندگی اش دارد که به هیچ وجه قابل جایگزین با نقش دیگران نیست. زندگی هر کس، منحصر به فرد و خاص خود اوست. زندگی، گرانبهاترین سرمایه ای است که در دستان ماست زیرا هرگز دوباره آن را به ما نخواهند داد.
وظیفه ی هر انسانی مثل خود او یگانه است زیرا فقط اوست که می تواند این فرصت منحصر به فرد – یعنی زندگی – را به واقعیت تبدیل کند«.(2)
رهایش از «طرح نوشت های» زندگی دگرساخته، و آمادگی برای بازآفرینی و بازآرایی زندگی «خودبنیاد» و خود یافته به ما کمک می کند تا معنای زندگی را آن گونه که با طبیعت و فطرت ما همخوان است حس کنیم. در واقع اکثر انسان ها بدون آن که فرایند زندگی را شخصاً حس کنند در تلاطم زندگی روزمره ی خویش غرق می شوند. آن ها بدون آن که نقش مستقل خود را دریابند در چرخه ی وابستگی ها همچون مهره ای در سیستم جبری جامعه به گردش در می آیند. به همین سبب است که احساس «نا انسان
بودن» و «ناخود بودن» در اغلب اوقات آن ها را به اضطراب، پوچی، افسردگی و آشفتگی روحی و روانی دچار می سازد.
اما آن چه معمولاً به عنوان «طبیعت» بشر گفته می شود و تحت تأثیر طبیعت اجتماع قرار می گیرد هر دو در طی تحولات تاریخی تغییر می کند. با تغییر نظام های اجتماعی افراد در جامعه خود را با ساختارهای جدید سازگار نموده و بر اثر این تحول بسیاری از عادات و ویژگی های رفتاری نسل قبل نسبت به نسل جدید تغییر می کند.
به عنوان مثال یافته های مردم شناختی در حوزه ی رفتار نوع بشر در ادوار تاریخی نشان می دهد که ساختارهای رفتاری افراد در طی مراحل تکامل تاریخ به نسبت ساز و کارهای اجتماعی آن عصر متفاوت بوده است.
مردم شناسانی که جوامع «اولیه» را مطالعه کرده اند ساختار رفتاری و طبیعت روانی بشر را بسیار متفاوت از شرایط کنونی یافته اند.
»روابط مردم در جوامع اولیه ما قبل سرمایه داری اغلب به شکل کمک متقابل و توزیع ثروت بوده است. تجارت نیز مسلماً وجود داشت اما هدف تجارت میان قبایل سود شخصی نبود. زمین های کشاورزی نه در مالکیت خصوصی بود و نه می توانست خرید و فروش شود بلکه عموماً توسط کدخدای ده تقسیم و توزیع مجدد می شد. بیشتر مواد خوراکی که توسط رئیس ده جمع آوری می شد در هنگام جشن های مرسوم میان مردم توزیع می شد. جنگ و سلطه گری توسط مستبدین محلی هم وجود داشت (این جوامع به هیچ رو جوامعی بی نقص نبودند) اما ارزش ها، آداب و رسوم اجتماعی و «طبیعت بشر» متفاوتی [نسبت به ما] داشتند. به قول کارل پولانیی(3) – در کتاب «دگرگونی بزرگ» – (1944(: «کشف بزرگ پژوهش های مردم شناسی و تاریخی سال های اخیر این است که اقتصاد جوامع انسانی تابع رواط اجتماعی آن ها بوده است. نحوه رفتار انسان ها طوری نبوده است که منافع فردی خود را به صورت تصاحب اموال مادی حفظ کنند؛ شیوه عمل چنان بود که مقام اجتماعی، خواسته اجتماعی و مواهب اجتماعی خود
را حفظ کند.» در چنین جوامعی اقتصاد یکی از وظایف روابط اجتماعی به شمار می آمد و مردم مجاز نبودند از داد و ستد تجاری سود ببرند. تنوع ساختار و سازمان یابی تمدن های گذشته به راستی چشمگیر است. هنوز دیری از آن زمان نگذشته است که مردم بومی آمریکای شمالی و جنوبی آگاهی و شیوه تفکر کاملاً متفاوتی از آن چه داشتند از خود نشان می دهند، که بعدها با هجوم و تسخیر سرزمین شان توسط ارتش ها و مهاجران اروپایی به آنان تحمیل شد. در این باره کریستف کلمب پس از مسافرت اولش به آمریکا در توصیف مشاهداتش از رفتار و افکار مردم آن زمان می نویسد: «نتواسته ام دریابم که آن ها ملک و مال شخصی داشته باشند چرا که این طور به نظر می رسد که هر چه یک نفر داشته با دیگران تقسیم می کند. . . [بومیان] افرادی بی آلایش اند و در مورد هر آن چه دارند چنان آزادمنش اند که اگر ندیده باشیم بر ایمان باور نکردنی خواهد بود. . . اگر چیزی داشته باشند و از آن ها تقاضای گرفتنش را بکنی هرگز نه نمی گویند. به عکس از شما دعوت می کنند که در استفاده از آن با آن ها شراکتی کنی و در این کار چنان عشق و علاقه ای نشان می دهند که گویی قلب آن ها با توست«. به قول ویلیام براندون(4) مورخ برجسته بومیان آمریکا: «بسیاری از مسافران درون آمریکا، آنان که دنیای واقعی بومیان آمریکا را با چشم خود دیده اند، سال های سال و نسل اندر نسل از وجود چنین احساساتی سخن گفته اند و در میان این پژوهشگران افراد بسیار مسئولی مثل دوتر(5) را مشاهده می کنیم که در سال 1650 درباره ی بومیان منطقه کارائیب می نویسد:
»همه با هم برابرند، هیچ کس نسبت به دیگری احساس برتری یا بندگی نمی کند. . . هیچ کس از دیگری ثروتمندتر یا فقیرتر نیست و همگی خواست های خود را به آن چه محدود می کنند که به راستی مفید و لازم باشد و هر چیز دیگر را که اضافی باشد با تحقیر نگاه می کنند و شایسته داشتن نمی دانند.(6)«
بنابراین، همان گونه که مشاهدات و یافته های مردم شناختی نشان می دهد، طبیعت رفتاری انسان های اولیه و رفتار اجتماعی آن ها با آن چه که در ساختارهای اجتماعی عصر جدید شاهد هستیم بسیار متفاوت است. و به نظر می رسد بین انسان طبیعی که رفتار فطری داشته است با انسان کنونی که در جبر زمانه شکل یافته است تفاوت بسیار است.
تردیدی نیست هر انسانی قابلیت طبیعی زیستن، طبیعی بودن و در عین حال منحصر به فرد بودن را در خود دارد، اما به ندرت از این قابلیت استفاده می کند زیرا از همان ابتدای زندگی موانع شکوفایی این استعداد و عوامل بازدارنده ی «خود بودن» و «خود شدن» همچون پیله ای که لحظه لحظه وجودش را مسدود می کند در تعامل با جبرهای محیطی ظاهر می شوند.
عوامل و شرایط بازدارنده ی فرهنگی، اجتماعی و سیاسی که مانع ظهور فردیت و تشکیل هویت مستقل در افراد می شود و غالباً از آن به منزله ی عوامل آسیب زا می توان یاد کرد عبارتند از: پیش داوری، تلقین، تقلید (به معنای روان شناختی و نه فقهی آن) خرافه پرستی، تعبد کور، دگر پیروی انفعالی، کیش شخصیت، ظاهر گرایی، تعصب، همنوایی و همرنگ شدن با جامعه، القاپذیری، جوزدگی اجتماعی، خودباختگی، بیگانگی از خود، مدگرایی و. . . که هر کدام از این عوامل به نوبه ی خود موجب می شود که آدمی نتواند در فرایند تربیت اجتماعی و در میان هجوم فشارهای مرئی و نامرئی به کنش آزاد و خلاق در حوزه ی روابط فرهنگی و اجتماعی خود بپردازد.(7)
اولین مانع که به طور ناهشیار و نامرئی در همان نخستین سال های زندگی دام گستر می شود، پیام تلخی است که در زیر گوش کودک زمزمه می شود و آن این که؛ «خودت نباش، احساس شخصی ات را بازگو نکن؛ آن گونه باش که ما می خواهیم؛ آن گونه فکر کن که ما از تو می خواهیم؛ سعی کن خودت را با دیگران مقایسه کنی تا مثل آن ها بشوی؛ همان گونه باش که دیگران می خواهند!» همان گونه احساس کن که دیگران احساس می کنند. همان گونه رفتار کن که دیگران رفتار می کنند.
بنابراین، صدها پیام نامرئی، ناهشیار و غیرکلامی که به شکل غیرارادی در عمیق ترین لایه های وجودی فرد تأثیر می گذارد و در نهایت پس از مدتی او بر اثر این تلقین و تحمیل، استقلال و جوهره ی متمایز شخصیت «خودش» را از دست می دهد. حس خود بودن، شهامت مستقل بودن و زیبایی بی همتا بودن در او خاموش می شود و در پاره ای از اوقات از این که خودش باشد احساس وحشت، تنهایی، بی اعتنایی و طردشدگی می کند. در چنین شرایطی است که انسان در یک «جبر اطاعت» و «اطاعت جبری» استقلال و خود پیروی و خود رهبری خویش را از دست می دهد. اما تربیت واقعی باید انسان را از این جبرها و اطاعت های کور آزاد سازد. تربیت واقعی باید نسل جدید را آماده کند تا از فراسوی هنجارها و عادت ها و ارزش به هنجارگزینی و ارزش آفرینی اقدام نماید. اما به نظر می رسد تعلیم و تربیت کنونی افراد را از این فضیلت و امتیاز بزرگ خود بودن محروم می سازد.
در واقع، تعلیم و تربیت باید به گونه ای تعریف شود که در قلمرو آن هر کس به سبک خود و به شکل متمایز از دیگری و دیگران امکان زیستن خودپو و خودزا را داشت باشد. اما به نظر می رسد که در اغلب نظام های تربیتی سعی بر این است که افراد تابع هنجارهای از پیش تعیین شده و مشابه ی سایر افراد تربیت شوند. در این گونه جوامع، فرایند فردشوندگی یا فردیت به معنای کامل آن متوقف و یا منحرف می شود.
در تربیت تحمیلی، افراد مثل نسخه های کربنی، نسخه های کپی شده اند و نه نسخه های اصل، نسخه های کربنی همان روبرداشت انفعالی افراد از القاها، و الگوهای تحمیلی در شکل دادن زندگی مصنوعی، عاریه ای و ناهشیار است که پیوسته غیر خود بودن را توصیه می کند. غیر خود بودن (Out Side) ما را از وحدت درونی، یکپارچگی و رضامندی باطنی باز می دارد.
معنا دادن به زندگی خویش مستلزم رها شدن از وابستگی ها و آزاد شدن از عواملی است که انسان را از درک فرایند زندگی مستقل و طبیعی باز می دارد. زیرا آدمی از همان آغاز زندگی اجتماعی در برابر آداب و رسومی
قرار می گیرد که جهت گیری زندگی اش را پیشاپیش مشخص می کند و او دیگر نمی تواند از دام های نامرئی خود نجات یابد.
محصور شدن انفعالی در آداب و سنن اجتماعی، دام بزرگی است که حتی درک درست، آگاهانه و مستقل همان آداب و سنن را نیز مانع می شود: اما اگر فرصت یا امکانی وجود داشته باشد که فرد در تعامل با این هنجارها و آداب به فلسفه ی پدیدآیی ارزش ها و هنجارها و آثار مثبت آن ها توجه کند می تواند از این موقعیت ها و تجربه ها در جهت رشد و پختگی خویش بهره گیری کند.
اگر آدمی از نقاب و حجاب نگرانی های فرساینده، دغدغه های فرو کاهنده، و انتظارات نامعقول جامعه رهایی یابد. آن گاه می تواند به فلسفه ی زندگی خویش و چرایی و چگونگی زیستن خویش با هشیاری و آگاهی پی ببرد. اگر برای این سؤال که «از کجا آمده است، به چه کار آمده است و به کجا می رود؟» پاسخ روشن داده نشود نمی تواند در تعیین هویت و سرنوشت زندگی خویش موفق گردد.
به تعبیر ازت پولتی در کتاب «زندگی یعنی هدف«:
[زندگی هدف دار] یعنی بفهمیم از کجا آمده ایم و چه کسی ما را خلق کرده است. علاقه ها و نیازهای فطری و اهدافی را که به خاطر آن آفریده شده ایم، درک کنیم. بدانیم چه چیزهایی به ما به عنوان انسان تعلق ندارد و از آن ها «رهایش» پیدا کنیم. رهایش از معیارها، اشتغالات، نگرانی ها و برنامه هایی که بر ما بدون این که متوجه باشیم تحمیل می شود. برای یافتن جهت زندگی، باید بدانیم که هستیم و در چه موقعیتی زندگی می کنیم. زیرا همان طور که کریستین سینگر بیان کرده، مفهوم و جهت زندگی نه قابل انتقال است و نه موروثی، بلکه ساختنی است. ساختن و دوباره ساختن و بارها ساختن بدون لحظه ای مکث.
»آن چه اهمیت دارد این است که در لحظه لحظه ی زندگی این گونه باشیم یعنی شهامت پاسخی منحصر به فرد برای موقعیتی منحصر به فرد را داشته باشیم«(8)
یکی دیگر از موانع «خود بودن» در جامعه، در کنار سایر عوامل بر شمرده، نیاز به تأیید شدن، مقبول واقع شدن از جانب دیگران است. این نیاز به شکل انحرافی در پاره ای از موارد تمایز یافتگی شخصیت و استقلال فرد را به زیر سلطه خود می کشاند، تا حدی که آدمی به جای آن که در جستجوی نیازهای واقعی و فطری خویش باشد در پی پاسخ گویی به انتظارات و توقعات دیگران یا کسب تأیید از طرف دیگران است.
این نیاز ما را از زندگی شخصی و هویت مستقل باز می دارد و در نهایت شخصیت ما را از خودمان تهی و شخصیت دیگران را که بر اساس انتظارات و نیازهای اجتماعی بنا شده است جایگزین آن می کند.
این استحاله اجتماعی همواره وجود داشته و دارد؛ این استحاله اجتماعی به تدریج به مثابه ی یک خوره ی تحلیل برنده و تهدید کننده وجود ما را از خودمان تهی می کند. تا آن جا که آدمی حس می کند بدون تأیید دیگری وجود خارجی ندارد. وقتی آرامش و امنیت خود را در تأمین خواسته ها و تأیید دیگران قرار دهیم، به محض آن که از جانب دیگری و دیگران طرد می شویم احساس ناامنی و پوچی می کنیم.
به تعبیر وین دایر:
»نیاز به تأیید بر یک فرضیه استوار است و آن فرضیه از این قرار است: «به خود اعتماد نکن، ابتدا نظر دیگران را جست و جو کن.» فرهنگ ما رفتارهای تأیید خواهانه را به عنوان یک معیار ارج می نهد و آن را تقویت می کند. تفکر مستقل نه تنها مرسوم نیست بلکه به عنوان دشمن نهادهایی که پایه گذار جامعه ما هستند تلقی می گردد. اگر شما در این اجتماع پرورش یافته باشید آلوده ی این خصلت هستید.
اساس تأیید خواهی که ستون فقرات فرهنگ ما را تشکیل می دهد، این گونه به ما القا می کند که: «نظر دیگران را برتر از نظر خود بدان و آن وقت اگر موفق به جلب نظر تأیید آمیز آن ها نشدی حق داری افسرده شوی و احساس بی ارزش و گناه بکنی، زیرا آن ها از تو مهم ترند«.
»وین دایر» می گوید: تأیید خواهی عامل مؤثر و مهمی در زندگی شما می شود. باور می کنید که قدر و قیمت تان دست دیگران است و اگر آن ها از تأیید شما خودداری کنند آن وقت هیچ چیز به دست نیاورده اید و بدون ارزش هستید. به این ترتیب هر چه بیشتر احتیاج به تحسین دیگران داشته باشید بیشتر آلت دست آن ها خواهید بود. هر قدمی که در راه اتکا به خود و بی نیازی از ستایش دیگران بردارید گامی است در راه رهایی از تسلط دیگران. در نتیجه، به منظور ادامه ی وابستگی شما به دیگران چنین اقدامات سالمی از طرف اجتماع به عنوان خودخواهی، بی توجهی، بی فکری و غیره تلقی می گردد. برای درک بهتر حلقه ی فساد نفوذ و تسلط دیگران، به فراوانی پیام های فرهنگی تأیید خواهی که از زمان بچگی شما شروع شده و تا امروز ادامه داشته توجه نمایید.(9)
بنابراین اغلب اولیاء مربیان، ناخواسته و ناهشیار ممکن است که به نام تربیت اجتماعی کودک، این نیاز را به شکل انحرافی و آسیب زا تقویت کنند. و اگر این نیاز به منزله عامل اجتماعی بودن و محبوب شدن کاذبی عمل کند آن گاه باید در انتظار فروپاشی هویت و فردیت و از بین رفتن شهامت خود بودن و خود شدن در او باشیم. پس اگر شهامت عبور از انتظارات کاذبی و هنجارها و توقعات نامعقول اجتماعی را داشته باشیم می توانیم از یک نسخه ی کربنی و موجود کاذبی به یک «هستنده ی واقعی» متحول شویم. یک هستنده پوینده همواره در حال تجربه ی تازه ای از هستی است. و این تجربه نوین امری درونی، خصوصی و فاعلی است که با عمق لایه های
وجود فرد در پیوند قرار می گیرد. در آنجاست که آدمی به فطرت زلال خویش که از جنس روح الهی است (نَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی) باز می گردد، زیرا خداوند از روح خود در کالبد آدمی دمیده است و هنر متعالی آدمی در این است که جلوه هایی از این روح را در پیوند با خدا، طبیعت و جامعه به شکل بی همتا نمایان سازد.
1) اصول کافی؛ جلد 4؛ ص 370.
2) ویکتور فرانکل؛ به نقل از کتاب زندگی یعنی. . . هدف داشتن؛ ص 7.
3) karl Polanyi.
4) W. Brandon.
5) Du Terre.
6) به نقل از مقاله ی ره یافتن به سوسیالیسم؛ هری مگداف؛ ترجمه ی مرتضی محیط؛ شرق؛ شماره 791.
7) ر. ک: آسیب شناسی فرهنگ ایرانیان؛ مصطفی ملکیان؛ شرق؛ شماره ی 812؛ تیرماه 85.
8) کریستین سینگر؛ از کتاب به کجا چنین شتابان؛ مگر نمی دانی آسمان در وجود توست؟ ترجمه ی نسرین گلدار؛ ص 37.
9) به نقل از مقاله ی تأیید دیگران چقدر مهم است؛ وین دایر؛ ترجمه ی بدر زمان نیک فطرت؛ مجله روان شناسی جامعه؛ شماره 33؛ ص 11.