کودکان بازى کردن با تصور ترس را دوست دارند. آنان از بازىهاى دیو و لولوخرخره لذت مىبرند و از داستانهاى ترسناک و فیلمهاى وحشتناک به هیجان مىآیند. به یاد مىآورم هنگامى که دوازده، سیزده ساله بودم، عادت داشتم همراه با چند نفر از همسالانم، هر جمعه شب را در خانهى یکى از دوستان بگذرانیم. همه، در حالى که چراغها را خاموش مىکردیم، در کنار رادیو به هم مىچسبیدیم و به نمایشى گوش مىکردیم که داستانهاى زنان جادو نام داشت. این نمایشها احتمالا امروزه براى شنوندگان هیجانى به بار نمىآورند؛ ولى آن زمان ما را مىترساندند. سختترین (و در ضمن هیجان انگیزترین) قسمت برنامه جمعه شبها زمانى بود که پس از تمام شدن نمایش در تاریکى شب به منزل مىرفتیم و سعى مىکردیم نشان دهیم که نمىترسیم. در آن هنگام، با اینکه مىدانستیم راه امن است و به زودى به خانهى گرم و نرم و روشن خود خواهیم رسید، ضربان قلبمان به شدت بالا مىرفت و ترس همهى وجودمان را در بر مىگرفت.
زندگى با ترسهاى واقعى، داستانى کاملا متفاوت است. این ترس مىتواند ترس از آزار جسمى یا روحى، ترس از ترک شدن، بیمارى یا ترس کوچکترها از زورگوهاى محله یا وجود دیو و لولو در رختخواب باشد.
زندگى با ترس واقعى احساس امنیت و اعتماد به نفس را در کودک روز به روز کاهش مىدهد. ترس پایههاى محیط امنى را که کودک براى رشد، تجسس و یادگیرى به آن نیاز دارد، سست مىکند و احساس نگرانى همیشگى، ترس فراگیر براى او باقى مىگذارد که مىتواند به توانایى ارتباط او با آدمها و رویارویى با موقعیتهاى جدید به شدت آسیب برساند.