همان طور که در پایان مقدمه کتاب عنوان کردم، غالب والدین در خانواده های شهری و مدرن امروزی تحت تأثیر نظریات برخی متخصصین نابلد که درک درستی از مفهوم تربیت ندارند، دچار شستشوی مغزی شده اند. البته منظور من از متخصصین نابلد، آن دسته از روان شناسان و دیگر دست اندرکاران حیطه سلامت روانی است که در دهه 1960 از طریق رسانه های جمعی نظریات نادرست خود را در زمینه تربیت فرزند به خورد مردم جامعه داده اند. بدین ترتیب به زودی فلسفه والدین محوری از خانواده ها رخت بربست و فلسفه کودک محوری به جای آن نشست. گویی به یکباره زن و شوهر پیوند میان خود را گسسته و هر دو به عقد فرزندان خود درآمدند. کاری نادرست که در کل بازدهی خوشایندی در بر نداشت.
برای آن که در زمینه تربیت فرزندان مان موفق عمل کنیم، در ابتدا لازم است که پیوند میان زن و شوهر قوی تر از پیوند میان آنها با فرزندان خود باشد.
چندی قبل در مصاحبه ای که با خبرنگار یکی از مجلات ویژه خانواده داشتم، او از من پرسید: «بزرگترین مشکلی که کودکان به هنگام بزرگسالی با آن روبه رو می شوند چیست؟«
در پاسخ گفتم: «بزرگترین مشکل آنها این است که درک درست و کارآمدی از مفهوم ازدواج و خانواده ندارند.«
امروزه غالب کودکان در درون خانواده نمی توانند مفهوم درست عشق و ازدواج را در خانواده تجربه کرده و یاد بگیرند. چراکه آنها تنها دو فرد بزرگسال را در اطراف خود مشاهده می کنند که نقش زن و شوهری را فراموش کرده و به طور کامل در نقش مادر و پدری فرو رفته اند. به این معنا که آنها به غلط گمان می کنند که هر چه توجه بیشتری به فرزندان خود داشته باشند و هر چه بیشتر وقت و انرژی خود را به آنها اختصاص دهند، پدر و مادر بهتری هستند.
من به آخرین نسل از کودکانی تعلق دارم که در خانواده هایی رشد و پرورش یافتند که ازدواج و رابطه همسران، در مرکز توجه آن قرار داشت. در این نوع خانواده مادر یک زن خانه دار بود، نه مادری که تمام هم و غمّ او در خانه این باشد که همچون یک قمر مصنوعی به طور مداوم به دور فرزند خود چرخ بزند. مادران گذشته، حتی اگر در بیرون از خانه نیز کار می کردند، برخلاف مادران امروزی به محض ورود به خانه درد و رنج بیرون از خانه را تا ساعت ها بر سر فرزندان خود خالی نمی کردند. پدر خانواده نیز هنگامی که از سر کار به خانه برمی گشت، وقت خود را تا آخر شب به بازی با بچه ها و بالا و پایین انداختن آنها صرف نمی کرد. او به خانه برمی گشت تا باقی اوقات خود را با همسرش بگذراند و با او گفتگو کند. پس از صرف شام، پدر و مادر برای صرف چای یا قهوه و گفتگوی با یکدیگر به اطاق نشیمن می رفتند و کودکان نیز کاری برای خود پیدا می کردند (به طور مثال انجام تکالیف مدرسه یا برخی کارهای منزل) و سرگرم آن می شدند. البته شاید در دیگر خانواده های آن دوران اوضاع به گونه ای دیگر پیش می رفت، اما همواره یک چیز کاملاً مشخص بود، این که در این خانواده ها همواره دو نسل وجود داشت: نسل کودکان و نسل والدین. دورانی که پیوند میان زن و شوهر قدرتمندتر از پیوند
آنها با فرزندان شان بود. شاید کسی عقیده داشته باشد که قدرت پیوند میان آنها، درست به اندازه قدرت پیوند آنها با فرزندان شان بود. اما باید بگوییم که خیر، پیوند میان آنها از قدرت بیشتری برخوردار بود. مادران قدیم برخلاف مادران امروزی، نه با فرزندان خود، که با شوهر خود ازدواج می کردند و پدران قدیم نیز برخلاف پدران امروزی، اول یک شوهر بودند و سپس یک پدر. آنها نمی خواستند که بهترین دوست فرزند خود باشند. بهترین جایی که کودکان می توانند با مفهوم درست ازدواج و خانواده، آشنا شوند درون خانواده است. این یادگیری بسیار مهمتر از آن است که شاگرد اول مدرسه شوند یا در صحنه ورزش همچون یک ستاره بدرخشند.
اگر می خواهید به خوبی متوجه شوید که چرا رابطه میان زن و شوهر باید از رابطه میان آنها و فرزندان شان مستحکم تر باشد، به این نکته توجه داشته باشید که هیچ چیزی احساس امنیت کودک را به اندازه هراس او از رابطه شکننده میان پدر و مادرش، که هر لحظه می تواند کار را به جدایی میان آن دو بکشاند، خدشه دار نمی سازد. از سوی دیگر هنگامی که کودک می بیند که استحکام پیوند میان پدر و مادرش اگرچه کامل نیست اما به اندازه ای هست که در برابر اختلافات و مشکلات زندگی تاب آورده و از میان نرود، احساس امنیت می کند.
هنگامی که رابطه میان زن و شوهر در اولویت اول قرار گیرد، به طور غیرمستقیم، فضای لازم را در اختیار فرزند می گذارد که از آمادگی کافی برای کسب استقلال از خانواده بهره مند شود. کودک با درک این حقیقت که وظیفه او این نیست که پدر و مادرش را خوشبخت کند (و خوشبختی آنها در گرو ازدواج خودشان است) به چنان شهامت و قدرتی دست می یابد که در زمان مناسب از والدین خود استقلال یافته و زندگی خاص خود را تشکیل دهد. چنین فرزندی از خانواده خود با شادی و امیدواری بسیار جدا می شود. از سوی دیگر اگر رابطه میان والدین و فرزند شدت زیاد و غیرمعمول داشته
باشد، آنگاه استقلال فرزند از خانواده، با دشواری فراوان صورت خواهد گرفت. در برخی مواقع با این که فرزند از نظر فیزیکی خانه را ترک گفته و حتی ازدواج کرده است، اما هنوز از نظر عاطفی درگیر رابطه با والدین خود است. به طور مثال این نوع فرزندان در حیطه ازدواج نیز بیش از آن که به نقطه نظرات همسر خود توجه کنند، به نقطه نظرات والدین خود اهمیت می دهند. در موارد وخیم تر نیز جدایی فرزندان از والدین، شبیه به یک طلاق دردناک می گردد که به احتمال زیاد آثار ناخوشایند آن برای هر دو طرف (والد و فرزند) برای همیشه باقی خواهد ماند.
امروزه ما با «سندرم خانه خالی» و پدیده «فرزندان بومرنگ» مواجه هستیم. سندرم «خانه خالی» هنگامی رخ می دهد که والدین غالب توجه خود را معطوف فرزندان خود می کنند، و چون این فرزندان در بزرگسالی خانه را ترک می گویند، زن و شوهر معنای زندگی خود را از دست می دهند و مانند دو بیگانه که حرفی برای گفتن به یکدیگر ندارند، در خانه باقی می مانند. تحقیقات نشان می دهد که اقدام به طلاق در میان زوجینی که به تازگی آخرین فرزندشان خانه را ترک گفته است، بسیار چشمگیر است.
اصطلاح «فرزندان بومرنگ» نیز اصطلاحی تازه است. زیرا تا سی سال قبل تعداد این نوع فرزندان به اندازه ای نبود که نامی روی آنها بگذارند. «فرزندان بومرنگ» اشاره به فرزندانی دارد که در بزرگسالی والدین آنها از یکدیگر طلاق گرفته و جدا از یکدیگر زندگی می کنند. من با بسیاری از این جوانان صحبت کرده ام. آنها می گفتند که نمی دانند چگونه وقت خود را تنظیم کنند که هم بتوانند به خانه مادرشان بروند و هم پدرشان.
بزرگترین هدیه ای که به فرزند تازه بالغ و استقلال یافته خود می توان داد، سویچ ماشین یا کلید یک آپارتمان نیست، بلکه دادن این اطمینان قلبی به آنها است که هر موقع بخواهند می توانند به خانه برگردند و شما را در کنار یکدیگر ببینند، اما فقط برای دیدن شما و نه اقامت کردن در خانه.
گاهی مواقع فرزندانِ من که هر دو زندگی مستقلی برای خود دارند، به من و همسرم می گویند، چقدر خوشبخت هستند که افراد خانواده ما هنوز با یکدیگر احساس همبستگی می کنند و حتم دارند که برای همیشه این همبستگی همچنان تداوم خواهد داشت. البته آنها به خوبی می دانند که احساس خوشبختی یک پیامد است. و در این باره خوشبختی پیامد حفظ روابط خانوادگی در مسیر طبیعی آن است، به طوری که اجازه ندهیم، چیزهایی که اهمیت کمتری دارند جای چیزهایی را بگیرند که از اهمیت بیشتری برخوردار هستند.