جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

افسون طبیعت در نگاه سپهری

زمان مطالعه: 8 دقیقه

[مطالب این بخش مستقیما از کتاب شعر و اندیشه؛ نوشته ی داریوش آشوری نقل شده است.]

کار ما شاید این است که در «افسون» گل سرخ شناور شویم.

»سپهری«

»طبیعت ستایی سپهری به ظاهر چیزی از طبیعت ستایی رومانتیسم اروپایی (مثلا از روسو تا آندره ژید) در خوددارد؛ اما ریشه هایش از درون مایه ای ژرف تر آب می خورد و آن عرفان شرقی است. خدایی که او به آن ایمان دارد، آن خدایی نیست که عارفی از شوق دیدار و تب عشق او در حالت سماع، سر از پا نمی شناسد. او در شوق ریختن غبار تن و تهی شدن از آلایش جسم و پیوستن به «معشوق» با تب و تاب نیست. آن که در گوشش طنین «ارجعی الی ربک» پژواک دارد؛ آرام و قرار ندارد؛ اما آن که در آرامش و سکوت «دائو» ی جاودانه می آرمد و در خموشی و بی خودی و دست کشیدن از عمل، خود را رها می کند تا چون

ماهی ای به دریای خود باز پیوندد، در او چنان تب و تاب و جوش و خروشی نیست که، مثلا در دیوان شمس می توان یافت. در دریافت دائویی از وجود؛ مشیت، اراده و آفرینشی در کار نیست، بلکه هستی شکفتنی است؛ خود به خود، بی تصرف و اراده. «دائو» بر هستی فرمان نمی راند و خداوندگار نیست و اراده نمی کند:

»اصل دائو خود به خودی است«(1)

دائوی بزرگ هر جا روان است؛

به چپ و به راست.

همه چیز در هستی خود به او وابسته است

و او آن ها را وا نمی گذارد.

او برای کرده های خود مدعایی ندارد.

او به همه چیز مهر می ورزد و آن ها را می پرورد؛

اما بر آن ها سروری نمی کند(2)

آنچه به همه چیز امکان وجود می دهد، با برشکفتن از درون خویش- نه با آفریدن چیزها بر بنیاد اراده و عقل- بی خویشتن است و بی خبر از کار خود:

»چیزی بوده است گنگ پیش از برخاستن زمین و آسمان. چه آسوده! چه تهی! تنها می ایستد و

دیگرگون ناشونده. همه جا در کار است، بی خستگی. او را می توان مادر هر چیز در زیر آسمان دانست. نامش را نمی دانم؛ اما می توان او را دائو نامید«(2)

خدای سپهری چنین خدایی است. خدایی است در همین نزدیکی «لای این شب بوها، پای آنکاج بلند روی آگاهی آب، روی قانون گیاه«. اما این همه جا باز از وجود خویش، بی خبر است و تنها در عمل خود به خود خویش، خویشتن را به ما می شناساند. و پرستش چنین خدایی، نزدیکی شاعرانه با نمودهای وجود اوست. او از ما چیزی نمی خواهد؛ زیرا یک سره بخشنده است و خود، تهی سرشار: «حضور هیچ ملایم را به من نشان بدهید«. سپهری می گوید:

و خدایی [دارم] که در این نزدیکی است؛

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند؛

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.

قبله ام یک گل سرخ:

جانمازم چشمه، مهرم نور،

دشت، سجاده ی من.

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه؛ جریان دارد طیف.

سنگ از پشت نمازم پیداست:

همه ذرات نمازم شبلور شده است.

من نمازم را وقتی می خوانم

که اذانش را باد، گفته باشد سرگلدسته ی سرو.

من نمازم را پی «تکبیره الاحرام» علف می خوانم؛

پی «قد قامت» موج.

کعبه ام بر لب آب،

کعبه ام زیر اقاقی هاست.

کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ؛ می رود شهر به شهر.

»حجرالاسود» من روشنی باغچه است.

چنین اندیشه ای که ساده و بی آلایش می بیند و در یک بازی هستی با شادی و سرشاری دل، همچون یک کودک، شرکت می کند، بی آن که در جست و جوی «علت العلل» یا «غایت القصوی» باشد، بر همه ی دانشوری های رسمی رندانه خنده می زند؛ زیرا می داند که هستی در گردش بی پایان و دمادم خویش، پای بند هیچ یک از این مفاهیم نیست و می داند که از آن ها همه،

جز خود بینی هیچ به بار نمی آید. چنین کسی ساده است. همیشه عاشق است. بوی خاک باران خورده در دماغ دارد و «طعم تمشک های وحشی«(3) در زیر دندان، و خیال هم بال شدن با پرندگان در سر. «کودکان هنوز» او را «دانش پژوه می دانند، خسک ها و شقایق های سرخ نیز«(4) اگر چه در چشم «دانشوران«، ساده لوح بنماید و بی دانش. (ص140- 143)

اکنون این فرزند طبیعت فروتنی در برابر طبیعت و نمودگارهای آن را آموخته است و با «قانون زمین» آشنا شده است. در شعر «ای نزدیک» از دفتر آوار آفتاب، روشن ترین و نزدیک ترین مضمون به مضمون های «حجم سبز» را می یابیم:

در نهفته ترین باغ ها، دستم میوه چید.

و اینک. شاخه ی نزدیک، از سرانگشتم پروا مکن.

بی تاب انگشتانم، شور ربایش نیست؛ عطش

آشنایی است.

درخشش میوه درخشان تر!

وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید.

دورترین آب

ریزش خود را به راهم فشاند.

پنهان ترین سنگ

سایه اش را به پایم ریخت.

و من، شاخه ی نزدیک!

از آب گذشتم؛ از سایه به در رفتم.

رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب- آشیان شکستم

واینک، در خمیدگی فروتنی را به پای تو مانده ام.

خم شو، شاخه ی نزدیک!

شعر «فراتر» نقطه ی اوج رسیدن سپهری به جهان کامل خویش و آرام گرفتن در جهان خود است. این شعر سرشار از اتکای به نفس و روشنی است. سپهری در بهشت خویش است؛ بهشتی که طرح کامل آن را چند سال بعد در «حجم سبز» می یابیم. شعر «فراتر«، خطاب به منزل رسیده ای آسوده است؛ به آن رهرو هراسانی که هنوز شتابان در راه است:

می تازی، همزاد عصیان!

به شکار ستاره ها رهسپاری.

دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.

[اما] این جا که من هستم،

آسمان، خوشه ی کهکشان می آویزد.

کو چشمی آرزومند؟

…..

در جنگل من از درندگی، نام و نشان نیست.

در سایه- آفتاب دریات قصه ی «خیر و شر» می شنوی.

من شکفتن ها را می شنوم.

و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.

تو در راهی

من رسیده ام.

اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!

میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ (ص 156- 157)

»من شکفتن ها را می شنوم«

این جوهر آن بینش هنرمندانی است که از داوری اخلاقی و «انسانی» درباره ی همه چیز گذشته و معصومیت و نیز زیبایی همه چیز را در دیدار «شکفتن» ها می بینند؛ زیرا در جهان اخلاقی است که چیزها همچون اضداد آشتی ناپذیر و همچون جنگ

جاودانه ی خیر و شر رویاروی هم می ایستند. اما برای آن کس که آسمان آرام و بی تندر «فراسوی نیک و بد» را کشف کرده است و از فراز به این طوفان و هیاهوی آرام ناپذیر جهان «اضداد» می نگرد و جهان را همچون میدان هستی. معصومانه ی «شکفتن» ها تجربه می کند و روانش در زیبایی آرام گرفته است، هستی، نمود دیگری دارد. در چنین جهان ورا اخلاقی و ورا انسانی، و در این نگرش خداوار به هستی است که «نیش مار، نوشابه ی گل ارمغان می آورد«:

گفتی نهال از طوفان می هراسد؛

و اینک ببالید نورسته ترین نهالان!

که تهاجم بر باد رفت.

سیاه ترین ماران می رقصند.

برهنه شوید، زیباترین پیکرها!

که گزیدن، نوازش شد.

از «شکست کرانه«

شعرهای او در این دفتر از این پس همه چنین حال و هوایی دارد:

میان لحظه و خاک، ساقه ی گرانبار هراسی نیست.

همراه! ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.

از «دیاری دیگر«

گیاه روح او، داستان رویش و سر از خاک برکشیدن خویش؛ گذار از تاریکی به روشنی را این چنین زمزمه می کند:

از شب ریشه سرچشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم.

بی پروا بودم؛ دریچه ام را به سنگ گشودم.

از «آوای گیاه«

……….

و آن گاه عارفی سرود خوان می شود؛ زیرا سبک بار گشته است:

او به باغ آمد، درونش تابناک

سایه اش در زیر و بم ها ناپدید

شاخه خم می شد به راهش مست بار

او فراتر از جهان برگ و بر

باغ سرشار از تراوش های سبز

او درونش سبزتر، سرشار تر

زلالی این کلام مثنوی وار حکایت از زلالی درون او می کند. و نوعی میل فنای عارفانه در او موج می زند:

پگاه، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند:

رسیدگی خوشه هایم را به رؤیا دیده اند.

از «دروگران پگاه«

و نیز:

تو را دیدم؛ از تنگنای زمان جستم.

تو را دیدم؛ شور عدم در من گرفت.

و بیندیش که سودایی مرگم. کنار تو زنبق سیرابم.

دوست من هستی ترس انگیز است.

به صخره ی من ریز، مرا در خود بسای که پوشیده از خزه ی نامم.

از «نزدیک آی«

او می خواهد پوسته ی انسانی خود را بیفکند و عریان در آفتاب دراز کشد؛ زیرا «خزه ی نام ها«، یعنی زبان- که جهان را می نامد و «انسانی» می کند- در عین حال خاموشی ازلی، چیزها را می آشوبد و در نبرد «نیک و بد«، گرد و غباری برپا می کند که مانع دیدار چیزها در عریانی و معصومیت ازلی شان است. او می خواهد در کنار آن معشوق ازلی، که شاعران همه با آن نرد عشق باخته اند، بیارامد و در مشاهده ی زیبایی زاده هایش غرق شود، اما هنوز با او در جنگ و گریز است. با تمام وجود به سوی او کشیده می شود؛ اما از مغاک های بلعنده ی درون او هراسان است و نیز از تاریکی فراپشت او:

آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را. ترسان از سایه ی خویش به نی زار آمده ام.

تهی بالا می ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.

دشمنی کو تا مرا از من بر کند…..

از «خوابی در هیاهو«

و پایان سخن در این دفتر، آن که، شعر «محراب«، به گونه ای کوتاه و گویا، عرصه ی تجربه ی تازه ی اوست که از روحیه ی عرفانی او حکایت دارد:

تهی ای بود و نسیمی؛

سیاهی بود و ستاره ای؛

هستی بود و زمزمه ای؛

لب بود و نیایشی؛

نماز و محرابی.

(ص161- 158)

اینجاست، آیید؛ پنجره بگشایید، ای من و دگر من ها:

صد پرتو من در آب……..

از «چند«

سرچشمه ی رویش هایی؛ دریایی؛ پایان تماشایی.

تو تراویدی: باغ جهان تر شد، دیگر شد

………

تاریکی پروازی؛ رؤیای بی آغازی؛

بی موجی؛ بی رنگی؛ دریای هماهنگی!……..

از «هایی«

باد آمد، در بگشا؛ اندوه خدا آورد.

خانه بروب؛ افشان گل؛ پیک آمد، مژده ز «نا«.

از «نا» (ص161)

سپهری در دو منظومه ی «صدای پای آب» و «مسافر» بینش عارفانه ی خود را از زندگی و هستی بیان می کند. در این دو منظومه، او شاعر و نقاشی است که در عالم بیرون و درون گرد جهان گردیده و در سیر و سلوک معنوی خویش به سر منزلی رسیده است و سرانجام بینش و حکمت زندگی خویش را بیان می کند؛ بینش و حکمتی که یک پارچه، شاعرانه و هنرمندانه است. زبان شعر سپهری در این آثار از پیچیدگی ها و ایماژهای گنگ بسیاری از شعرهای گذشته، رها شده و کما بیش روشن و شفاف است. و آرامش درونی او در این حالت شهود عرفانی از طبیعت و ستایش طبیعت، در زبان شاعرانه ی او

بازتافته است و سرانجام میان بینش و زبان او ترازی برقرار شده است.

سپهری در «حجم سبز» سرانجام در سرزمین آرمانی خویش است، و آن ملک فراغت و آرامش را در پس از تب و تاب های بسیار، یافته است و از آن جا، در کنج تنهایی خویش در سکون، آرامش و زیبایی طبیعت، با دیگران سخن می گوید. در این بهشت جهانی، زمینی و طبیعی، با آرمیدن در کنار همه ی چیزهای خوب و با چشیدن مزه ی دم های زیبای یگانگی با طبیعت به ژرفنای خوشی و خرسندی می رسد و با خود و جهان، در حالت آشتی است. در این حالت آشتی با هستی و همه ی فرانمودهای آن، همه چیز تنها از آن جهت که هست، خوب انگاشته می شود و «خوب» یعنی زیبا. و آن جا که خوبی و زیبایی یکی می شوند جنگ «نیک و بد» از میان بر می خیزد. در دفتر «حجم سبز» است که زیباترین سرآغازهای شعر او و ناگهانی ترین اشراق های شاعرانه را در کار او می یابیم:

»گوش کن، دورترین مرغ جهان

می خواند«. «کفش هایم کو؟ چه کسی بود صدا زد سهراب؟«

سرآغازهایی که یک باره ما را از جهان پرجنگ و جدال خود می کند و به فضاهای

دور دستی می کشاند که در آن، شاعری در

دل طبیعت، در کنار درخت، مرغ، ماه و

جویبار، ما را به لطیف ترین لحظه های

تجربه ی شاعرانه ی زندگی و هستی فرا می خواند.

باری، این دو منظومه و یک دفتر شعر در میان ادبیات امروزی ما اثری است بی مانند

که سپهری را در مقام شاعری یگانه به همه شناسانده است.

(ص 165- 166)

در این جا گزیده هایی از اشعار سپهری که برخاسته از نگاه ناب و زلال او به طبیعت است از کتاب «صدای پای آب«(5) نقل می شود تا خوانندگان اهل نظر و صاحب دلان اهل ذوق و با مطالعه ی این سروده های جان افزا، روح و روان خویش را به منازل «بالا دست» رهنمون سازند؛ منازلی که از روح خدا بر اساس آیینه ی «نفحت فیه من روحی» در آن دمیده شده است!

آن جا که می گوید:

پشت دانایی اردو بزنیم.

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

……….

پی آواز حقیقت بدویم.

عبور باید کرد.

………..

آگاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.

من کتابی دیدم؛ واژه هایش همه از جنس بلور.

کاغذی دیدم از جنس بهار.

………….

برف پیدا بود؛

دوستی پیدا بود؛

………..

کلمه پیدا بود.

یک نفر آمد کتاب های مرا برد

روی سرم سقفی از تناسب گل ها کشید.

میز مرا زیر معنویت باران نهاد.

از «هشت کتاب، ص 406«

واژه باید باد، واژه باید خود باران باشد.

(ص 94)

……..

و نگوییم که شب چیز بدی است. (ص93)

………..

مرگ هم خوب است

و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می گشت.

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون (ص94)

………

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه «جدی» نگرفت.


1) تائوته چینگ، لائو تزو.

2) همان.

3) مائده های زمین؛ آندره ژید.

4) چنین گفت زرتشت؛ نیچه.

5) برگرفته از کتاب صدای پای آب؛ با صدای خسرو شکیبایی؛ انتشارات دارینوش.