جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

از اندیشه به احساس

زمان مطالعه: 9 دقیقه

گفتم که شاعری «کودک ماندگی» است؛ زیرا که شاعر مانند انسان نخستین که در عمر تاریخی خود دوران کودکی را می گذراند، و مانند کودک که در عمر فردی خود دوره ی آشنایی با زندگی و جهان را می گذراند. همچنان به هستی و طبیعت نگرشی احساسی و عاطفی دارد، و از این نگرش دریافتی تخیلی [دارد]، و این دریافت را با زبانی استعاری بیان می کند. گفتم «کودک ماندگی«؛ زیرا که انسان نخستین در سفر شناخت هستی و طبیعت ناگزیر از منزلهای شعر و مذهب و فلسفه گذشت و به منزل علم که رسید، در آن ماندگار شد و فن پردازی پیشه کرد. در این سفر بود که «تمدن» را پدید آورد، و با تمدن بود که بالغ و «بزرگسال» شد. اما بزرگسال شدن که دور شدن از کودکی است، به معنای بیگانه شدن با کودکی نیست. انسان امروز با شور و شیفتگی در تلاش است که دوران کودکی حیات خود در کره ی زمین را، با پژوهش علمی و به یاری فن پردازی، تا آنجا که ممکن است، به یاد بیاورد، و در مواردی حتی آن را بازسازی کند. می بینیم که هر وقت که در این پژوهش پاره سنگی می یابد که در آن نشانی از اندیشه و دست دوران کودکی خود در آن می بیند، چگونه به وجد می آید و آن پاره سنگ را پاکیزه می کند و با حرمت در موزه می گذارد؛ زیرا که انسان نمی تواند بدون آگاهی از «گذشته«، امیدی به «آینده» داشته باشد. به عبارت دیگر، دور شدن از کودکی و بزرگسال شدن تقدیر انسان است؛ اما انسان بزرگسال

با «اندیشه» اکنون را می سازد و با «احساس» به گذشته می نگرد، و به «آینده» امیدوار می شود و پیش می رود.

هر انسانی در دوران بزرگسالی گهگاه با یاد کردن از دوره ی کودکی، آهی می کشد و می گوید: «خوشا دوران کودکی!«

چرا؟ آیا انسان بزرگسال در این لحظه ها از بار رنج «تعقل» و سختگیری و بی شوری «تعلیل» خسته است؟ و آیا چیزی که در کودکی داشته است و در کودکی به جا مانده است، همان سبکباری و آسانگیری و شور «تخیل» و «بازی» است؟ همین با حسرت از دوران کودکی یاد کردن نشانه ی این واقعیت است که انسان از کودکی دور می شود؛ اما با آن بیگانه نمی شود، و حتی با یاد کردن از آن دوران، خود را کمی سبکبار می کند و کمی به شور می آید. در این یادآوری، ، که بازگشتی است خیالی، انسان در واقع سیری معکوس دارد، یعنی که در چشم برهم زدنی از فن پردازی به علم، از علم به فلسفه، از فلسفه به مذهب، و از مذهب به شعر باز می گردد. این بازگشت به شعر، یا بازگشت به جهان کودکی، در واقع بازگشتی است به آن فضایی که کودک در پیوستگی با طبیعت، نه با «اندیشه» بلکه با «احساس» و «تخیل» خود، و با دیدن خود در همه چیز و دیدن همه چیز در خود، شناخت احساسی و عاطفی خود و هستی را آغاز می کند.

ادیث کاب [Edith Cobb]، پژوهشگر امریکایی که نتیجه ی سی سال مطالعه و تأمل او در زمینه ی روند شناخت در دوره ی کودکی در پیوستگی کودک با طبیعت و هستی در کتابی کوچک با عنوان «زیست بوم تخیل در کودکی«(1)، و با مقدمه ای از مارگارت مید [Margaret Mead]، روان شناس

و مردم شناس آمریکایی منتشر شده است، در پژوهش خود این فرض را دنبال کرده است که «هسته ی بنیادی والاترین صورتهای اندیشه ی انسانی را می توان در تجربه های تخیلی در دوره ی کودکی یافت.«

یکی از مهمترین کارمایه های «ادیث کاب» در سیر این پژوهش «یادآوری های دانشمندان، نویسندگان، شاعران و هنرمندان از تجربه های دوران کودکی بود، که آنها را یا مستقیما از آثارشان می گرفت، یا در زندگینامه ها، یادداشتهای روزانه، نامه ها و خاطراتشان می یافت. در این مورد، در فصلی از کتاب خود، با عنوان «حیرت و آگاهی«، از والت ویتمن [Walt Whitman]، شاعر آمریکایی یاد می کند، که شعرهایش ستایشی است از انسان، هستی و عناصر گوناگونی که یک جامعه ی دموکراتیک را می سازد، و نیز از جامباتیستا [جووانی بایتستا] ویکو Giambattista] [vico، فیلسوف، تاریخ شناس و قانوندان ایتالیایی [1668 – 1744]، یاد می کند که نظر دکارت [Descartes] را درباره ی اینکه انسان در همه جا و همیشه و به یک اندازه خردگراست، رد می کند، و معتقد است که خردورزی یک دستاورد تاریخی است، نه جزئی ثابت از سرشت انسان. به نظر ویکو، انسان می تواند خود را و آنچه را که خود خلق کرده است، یعنی سراسر قلمرو فرهنگ انسانی را درک کند، اما تنها بر پایه ی بررسی استنتاجی و استقرائی فرهنگ است که می توان به چنین درکی برسد، نه با نتیجه گیری از بررسی طبیعت. و این نزدیک به همان دریافتی است که من دارم؛ به این معنی که انسان طبیعت را تنها با مفهومی که در برخوردهایش با طبیعت به آن می بخشد، می تواند بشناسد، و این طبیعت نیست که برای خود مفهومی خاص داشته باشد و انسان آن مفهوم خاص را بازبشناسد؛ یعنی که انسان یک «طبیعت انسانی شده» را در برابر خود دارد، نه یک «طبیعت فی نفسه و

فی حد ذاته» را، و به عبارت دیگر انسان طبیعتی را می شناسد که خود آن را باز آفریده است، نه طبیعتی را که آفریده یافته است.

اما نکته ی مهمی که ادیث کاب از جهان بینی ویکو در یادآوری از والت ویتمن به آن توجه داشته است، دریافت ویکو از برخورد انسان نخستین با هستی و طبیعت است، و این دریافت را ویکو در کتاب علم جدید [Scienza Nuova] به تفصیل آورده است، و آن را تاریخ «حکمت شاعرانه» نامیده است، و حکمت شاعرانه از دیدگاه او انعکاس آگاهی یا شعور خود به خودی یا احساسی انسان نخستین در ادبیات او، در نهادهای اجتماعی او، و مانند اینهاست، و جنبه های مختلف این حکمت را ویکو، با توجه به مدارک موجود از فرهنگ بدوی در منطقه ی مدیترانه، در سه مقوله ی الهیات شاعرانه، فیزیک شاعرانه و سیاست شاعرانه باز نموده است، و با دادن صفت «شاعرانه» به این مقوله ها، ماهیت آنها را از آنچه بعدها در سیر و تحول فرهنگ انسان مبنای «تعقلی«، «تعلیلی» و «تحلیلی» پیدا می کند و «عالمانه» می شود، متمایز کرده است.

ادیث کاب به شعری از والت ویتمن توجه می کند که شاعر در آن توصیفی دارد از روند یادگیری یا شناخت یابی کودک در جهان بیرون از خود از طریق «خود«، «جهان» و «جان» را «خود» کردن، و مضمون این شعر را نمونه ای بارز از چیزی می داند که «جامباتیستاویکو» از آن با عنوان «حکمت عامیانه ی» کودک و شاعر یاد کرده است، و آن شعر این است:

کودکی بود که هر روز به گشت می رفت

و نخستین چیزی که نگاهش بر آن می افتاد، آن چیز او می شد،

و آن چیز در سراسر آن روز، یا بخشی از آن روز،

یا سالها، یا دوره های دراز، جزئی از او می شد.

نخستین شکوفه های یاس جزئی از این کودک می شد،

و نیز علفها و نیلوفرهای پیچ سفید و قرمز، و شبدرهای سفید و قرمز، و آواز مرغ مگس خوار،

و بره ی سه ماهه و توله های صورتی رنگ ماچه خوک، و کره ی مادیان و گوساله ی ماده گاو.

و «ادیث کاب» در فصلی دیگر از کتاب خود، با عنوان «زیست بوم فردیت«، شعری از کنراد ایکن [Conrad Aiken] شاعر آمریکایی [1889 – 1973] می آورد که در آن هم، به دریافت شهودی انسان نخستین در یگانگی با طبیعت اشارتی هست، و هم به احساس جدا بودن انسان از طبیعت، که فاصله های روانی ناشی از این جدایی باید با معانی پر شود. آن شعر این است:

چشم انداز و زبان یکسان اند

و ما خود نیز زبان و چشم اندازیم

این «انسان» چیست؟ این «من» از او چه قدر فاصله دارد؟

کیست که آوای دریا را در اندرون این صدف محبوس کرده است؟

ما درختیم؛ اما در زیر درخت می نشینیم.

در میان شاخ و برگ، پرنده ی پنهانیم.

ما هم خواننده ی آوازیم، هم خود آوازیم. . .

این همان کیمیایی است که ما با آن می روییم.

این نفس است که کلمه می شود

و کلمه که جهان می شود. و ما با هر نقشی که ایفاء می کنیم

بر ذات کیهان و بر معنای کیهان می افزاییم.

و من خود در دوره های مختلف زندگی شعرهای بسیاری گفته ام که در آنها، مفهوم وحدت انسان با طبیعت در ضمن احساس جدا بودن از طبیعت را بیان کرده ام، از آن جمله شعری است با عوان «تا به یاد آورم که انسانم» که آن را در بیست و دو سالگی [1335] سرودم، و ابتدا در مجله ی «بامشاد» و بعد در کتاب «شکوفه ی حیرت» چاپ شد:

هنگامی که آسمان سر من

و زمین قلب من است،

به ترانه ی خورشید می اندیشم

که خود آن را در تاریکیها سروده ام.

در این هنگام:

دریا،

و همه ی دریاها در سینه ام موج می زنند

و در چشمانم طوفان می کنند

و درخت

و همه ی درختها در رگانم می رویند

و در انگشتانم شکوفه می دهند؛

تا فراموش کنم که تنها هستم؛

تا به یادآورم که انسانم.

و ادیث کاب در فصلی دیگر از کتاب خود، با عنوان «تحول و تکامل معنی» می گوید: «در کودکی روند شناخت اساسا شاعرانه است؛ زیرا به اعتبار خلاقیت غنایی، موزون، و شکل دهنده است؛ و در هم آمیختگی حس نفس و محیط است، و در انتظار بیان کلامی. کودک «می داند» یا در این لحظات تشخیص می دهد که خود جهان خود را می سازد و جسم او

وسیله ای است خاص که در آن نیروهای طبیعت و طبیعت انسان با هم برخورد پیدا می کند. و همین لحظات است که انسان بزرگسال، که می خواهد بینش تخیلی خود را تجدید و تقویت کند تا قدرتهای خلاقه ی خود را گسترش دهد، آنها را با نگرش به زندگی گذشته به یاد می آورد.«

و من لحظاتی را که انسان بزرگسال در وجود شاعر به موقعیت انسان نخستین و به موقعیت کودک باز می گردد، لحظات سیر انسان از «اندیشه» به «احساس» می دانم؛ زیرا که انسان بزرگسال در شعر تا خود را از موقعیت «تعقلی» به موقعیت «احساسی» نکشاند، نمی تواند به جهان شعر ورود پیدا کند. و از این روست که شعر را «زبان کودکی انسان» می خوانم، و این سیر انسان از «اندیشه» به «احساس» را در رمان «در آفاق نفس«، از زبان یکی از شخصیتهای اصلی داستان، که از تعقل، تعلیل و تحلیل سخت به ستوه آمده است، و «از خود انسانی» گریخته است تا با «خود طبیعی» دیداری داشته باشد، چنین بیان کرده ام:

». . . آن روز به طور عجیبی همه ی اطرافیانم برایم سخت بیگانه شده بودند. حتی صدا و قیافه ی مادرم برایم آن قدر بیگانه بود که حتما بدجوری به او نگاه کرده بودم که با نگرانی به من گفت: فرهاد، طوری شده، مادر؟ و من رویم را برگرداندم و گفتم: نه، می خواستم ببینم شما حالت کاملا خوب است یا نه. خلاصه از خانه زدم بیرون. بیرون هم که بودم باز همه چیز محیط به نظرم بیگانه می آمد. انگار وارد شهری شده بودم که برایم هیچ آشنا نبود. شاید باور نکنی که تازه وقتی وارد گلاب دره شدم، تعجب کردم که چه طور خود را به آنجا رسانده ام. هیچ یادم نمی آمد که کجا سوار اتوبوس شدم، کجا پیاده شدم، توی راه چی دیدم، و چه طور می دانستم که کجا می روم. عین خوابگردها خودم را به گلاب دره رسانده بودم. آنوقت کم

کم به خودم آمدم. در واقع نمی توانم بگویم به خودم آمدم؛ فقط از آن حالت عجیب خلاص شدم. از هجوم اشباح بیگانه خلاص شدم. سکوت دره بزرگ تر از فضای دره بود. کم کم سکوت دره فضای سر من شد. صدای پای خودم که در هر قدم نت متفاوتی داشت، و صدای آب که در برخورد با قلوه سنگهای کوچک و بزرگ و تخته سنگهای سر راهش به یک رشته تک نواهای بلوری متغیر تبدیل می شد، سکوت عمیق و بلند دره را آرایش می کرد، اما نمی شکست: مثل جای پای کلاغها روی یک دشت برف گرفته. هوا که با این سکوت، و با این موسیقی نرم محجوب آمیخته می شد، خاصیت مرهمی اعجازآمیز پیدا کرده بود و انگار با نفسهای من به تمام ذرات وجودم می رسید و زخمهای کهنه ی ادراک هستی را التیام می داد. انگار من از وجود خالی می شدم؛ از آگاهی به وجود خالی می شدم؛ خود آگاهی می شدم، و آگاهی بی وزن و بی هدف بود. رسیدم به آن محوطه؛ آن تک درخت، آن تخته سنگ؛ و آفتاب مثل رود شیر و عسل می بارید. جویبار در بالای تخته سنگ؛ معبرش باریک می شد و به آب قطر و قدرت زیادی می داد؛ طوری که در برخورد با سر مغرور تخته سنگ به خروش در می آمد؛ بالا می پرید؛ شاخه هایی پر شکوفه می شد؛ شکاف می خورد، و بعد سر به زیر؛ اما موفق از دو طرف تخته سنگ به راه خودش ادامه می داد. تخته سنگ با رویه ی پهن و صافش مرا دعوت کرد، یا من بی اختیار جستم روی آن و به پشت دراز کشیدم و دستهایم را زیر سرم گذاشتم و اول به آسمان نگاه کردم. آسمان آمد پایین؛ رفت توی چشمهایم؛ رفت توی سرم؛ آبی و عمیق و بلند و درخشان شدم. و بعد شاخسار سبز تک درخت به نگاهم چسبید و باریک شد و ذوب شد و از راه چشمهایم ریخت توی قلبم و توی قلبم دوباره رویید و درخت شد و بالا رفت. آن وقت چشمهایم را بستم و دستهایم را در

دو طرفم رها کردم، و حالا تماس بدنم با تخته سنگ، از تماس گذشت و به آمیختگی رسید؛ به طوری که برایم سنگ بودن خیلی آشناتر از گوشت و استخوان بودن بود. و حالا صدای آب، غوغای بی درد و بی پیام آب در من بود و پخش می شد؛ از همه طرف بخش می شد؛ می رفت؛ می رفت؛ از مرز هستی می گذشت و لحظه ای رسید که من حتی آن نقطه ی ریز خودآگاهی در مرکز هستی هم نبودم. صدای آب بودم؛ اما از خودم هیچ چیز نمانده بود. یادم نیست چه مدت گذشت. فقط وقتی که ناگهانی در وسط این صدای بیکرانه یا بیکرانه ی صدا چند قطره آواز یک پرنده چکید، من که کهکشانها بودم، جمع شدم؛ یک ستاره شدم؛ یک قطره آواز شدم؛ و چشمهایم را باز کردم. گمانم یک سهره آمده بود؛ نشسته بود در جایی از آن تک درخت و بی هراسی از من که جزئی از آن تخته سنگ شده بودم، آواز می خواند. با اینکه به خودم برگشته بودم، مدتی همان طور سرجایم ماندم و کوچکترین تکانی نخوردم، اما دیگر نتوانستم آن حالت جادویی را در خودم احساس کنم. با وجود این انگار از خواب یک ساله ای بیدار شده بودم؛ یعنی این قدر احساس سبکی و تازگی می کردم.


1) The Ecology of Imagination in Childhood, Edith Cobb, Columbia University press, New York, 1977.