وقتى ما دربارهى تأیید و عدم تأیید حرف مىزنیم در حقیقت از به وجود آوردن قوهى تمیز ارزشها سخن مىگوییم. درست / نادرست / خوب / بد / بهتر / بدتر. حتى هنگامى که ما احساسمان را بىپرده ابراز نمىکنیم، کودکان ما در شناخت آنچه مورد تأیید ما است و آنچه نیست بسیار ماهرند. البته، این به آن معنا نیست که آنان همیشه بر اساس این آگاهى واکنش نشان مىدهند. بچهها رفته رفته که بزرگتر مىشوند، معیارها و ارزشهاى خود را به گونهاى اجتناب ناپذیر بهبود مىبخشند که احتمالا با
معیارها و ارزشهاى ما متفاوت خواهند بود. و اگر چه این تفاوت ممکن است در ابتدا ناامید کننده باشد، اگر بچههاى ما به شکل انسانهاى مسئول رشد کنند و تصمیمات خود را آگاهانه و بر اساس اعتقادات درست بگیرند، ما باید خوشحال باشیم؛ خواه تصمیمات آنان مورد قبول ما باشد یا نباشد.
فشار همسالان به ویژه در سنین نوجوانى، مىتواند در زندگى آنان بسیار مؤثر باشد. ما نمىتوانیم همیشه با فرزندانمان باشیم و آنان را به رفتار درست واداریم. به این دلیل، بسیار مهم است پیامهایى که در سالهاى رشد دربارهى اتخاذ تصمیمهاى اخلاقى به آنان مىدهیم، روشن و محکم باشند؛ ولى نه آنچنان سخت که کودکان ناگزیر به سرپیچى شوند. سپس، وقتى که نوبت انتخاب مىرسد، بچههاى ما رشتهاى اصول اعتقادى قوى خواهند داشت که مایلاند بر اساس آن تصمیم بگیرند و درست رفتار کنند.
در این مورد، الگوى رفتارى خود ما بسیار با اهمیت است. ما مىتوانیم به کودکانمان بگوییم که دروغ گفتن نادرست است و وقتى دروغ مىگویند آنان را تنبیه کنیم. ولى چه تصورى خواهند کرد وقتى که ما به محل کار خود تلفن مىزنیم و به دروغ مىگوییم بیماریم، تنها براى اینکه بتوانیم به بازى بیسبال برویم. اگر مىخواهیم کودکان ما معیار بالایى از رفتار اخلاقى را پى گیرند باید با رفتار خود الگویى براى آنان باشیم؛ حتى اگر
بعضى وقتها بسیار مشکل باشد.
ما مىخواهیم بچههاى ما خودشان را دوست داشته باشند و صاحب خویشتن بینى مثبتى شوند که از تأیید یا عدم تأیید دیگران بىنیاز است ما مىخواهیم آنان بتوانند رفتار خود را ارزیابى کنند و بر اساس نیروى درونى خود تصمیم بگیرند.
بروس، دوازده ساله، بیشتر اوقات به فروشگاه مواد غذایى نزدیک خانه مىرفت. گاهى براى خرید سفارشهاى مادر و گاهى نیز خرید یک نوشیدنى یا خوراکى براى خودش. بروس مىدانست که بچههاى دیگر از مغازه چیزهایى مىدزدند، به ویژه وقتى که فروشندهى بىتوجهى در مغازه بود که بچهها او را مىشناختند.
روزى، وقتى بروس وارد مغازه شد، تمایل شدیدى به خوراکى مورد دلخواهش احساس کرد؛ ولى پول او فقط براى خرید تخم مرغ و شیرى که مادر خواسته بود کفایت مىکرد. بروس مىدانست کش رفتن از مغازه آسان است: همان کارمند بىتوجه در مغازه و با علاقه سرگرم خواندن مجله بود.
بروس تصمیم گرفت از این موقعیت سوء استفاده نکند. او مىدانست پدر و مادرش دزدى او را به هیچ وجه تأیید نمىکنند؛ ولى در ضمن مىدانست که احتمال گیر افتادنش بسیار کم است. بنابراین، شاید فکر کردن به پدر و مادر او را در تصمیمش تا اندازهاى مردد ساخته باشد، ولى
به طور حتم دلیل بازداشتن او از دزدى نبوده است. بروس در دوازده سالگى تشخیص مىداد که دزدى، کارى نادرست است و دوست داشت آن قدر خوب باشد که کار درست انجام دهد؛ حتى اگر شرایط براى انجام دادن کار نادرست وسوسه انگیز باشد. بروس، به سبب داشتن ارزشهاى ذهنى و برخوردارى از احساس خوب دربارهى خودش، در برابر وسوسههاى دزدى مقاومت کرد.
پشتیبانى ما از بعضى رفتارها مىتواند تأثیرى دورتر و فراتر داشته باشد. ما باید از بیشتر شدن اعتماد به نفس در کودکان حمایت کنیم به طورى که بتوانند خود را همان گونه که مىخواهند، دوست داشته باشند و، در عین حال، وقتى فشارهاى خارجى بر آنان زیاد مىشود، در برابر آن به خوبى مقاومت کنند.