کسی گفت که چیزی را از یاد برده ام. مولانا گفت: در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمده ای که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده ای. از آدمی کاری بر می آید که آن کار نه از آسمان بر می آید و نه از زمین و نه از کوه ها. اما تو می گویی کارهای زیادی از من بر می آید. این حرف تو، به این می ماند که: شمشیر گران بهای شاهانه ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته ام. یا این که در دیگی زرین شلغم بار کنی، یا کارد جواهر نشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته ای را به آن آویزان کنی. ای نادان! این کار از میخی چوبین نیز بر می آید خود را این قدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی.
این حکایت در پاره ای موارد نقد «حال» ما در نظام تعلیم و تربیت است. در این زمانه ی حال زدایی -که هم «زمان«حال از دستمان رفته است و هم ذوق
»حال» در حال فروپاشی است- ما بعضاً به راه گم کردگانی شبیه هستیم که قبل از «شناخت راه» به راه افتادند و قبل از «بال در آوردن» به پرواز در آمدند و پیش از آن که خود را بیابند و بشناسند، خود را باختند و فروختند. انسان در عصر امروز فراموش شده تر از دیروز است. او خودرا در خودکاذبی اش غرق کرده است و فطرت الهی خود را به یک طبیعت صنعتی تبدیل کرده است. او دیگر انسان فطری نیست، بلکه عنصری شرطی شده است. او «برنامه ریز» نیست بلکه «برنامه ریزی شده» است. او «واحد» و «یکپارچه» نیست بلکه قطعه قطعه و تک ساحت شده است.
ما می آموزیم بی آن که بدانیم «برای چه» زندگی می کنیم. ما زندگی می کنیم بی آن که آموزش را به خدمت زندگی خویش در آوریم. ما کودکان را به مدرسه می فرستیم که چه اتفاقی رخ دهد؟ آیا آموزش به خودی خود به تعالی انسان می انجامد؟ شاید آموزش آدمی را قادرتر، کارآمدتر و ماهرتر کند، اما لزوماً او را آزادتر، انسانی تر و نیکوتر نخواهد کرد. آموزش های مدرسه ای بر اساس الگوهای رایج، ممکن است تمدن سازی کند، اما فرهنگ سازی نمی کند. ممکن است مغزها را فربه کند، اما قلب را لطیف نمی سازد. ممکن است نردبان ترقی باشد، اما بستر تحول و تکامل نیست. اگر از دانش آموزی سؤال کنیم که برای چه به مدرسه می روی؟ او احتمالاً پاسخ می دهد؛ برای این که «درس» بخوانم. اگر از او دوباره سؤال کنیم که برای چه درس می خوانی؟ او پاسخ خواهد داد برای این که قبول شوم و بار دیگر از او سؤال می کنیم که برای چه قبولی را دوست داری؟ او احتمالاً می گوید چون بتوانم به «کلاس بالاتر» بروم. . . . و به همین ترتیب اگر این چرخه ی سؤال پایان ناپذیر را ادامه دهیم، نهایتاً به این پاسخ خواهیم رسید که «او زندگی می کند تا بیشتر درس بخواند«. اما به نظر می رسد او باید درس بخواند تا بتواند «بهتر زندگی» کند. چرا که ما
»موفقیت» در درس را «برای درس» نمی خواهیم بلکه برای «موفق زیستن» می خواهیم. در این صورت است که درخواهیم یافت که مداول واپسین این دور تسلسل چیست؟ واقعاً هدف از یادگیری چیست؟ هدف های آموزش و پرورش بر چه اساسی تدوین یافته اند؟ کودکان ما تا چه اندازه به هدف های «زندگی» خود نزدیک می شوند؟ آیا آموزش برای زیستن در زمان «گذشته» است یا در زمان «حال» و یا در «زمان آینده«؟ آیا کودکان باید آموزش ببیند که مانند نسل گذشته تربیت شوند یا باید به اقتضای ضرورت های آینده برای زندگی آینده تربیت شوند و یا در همین زمان حال و وضع فعلی بتوانند با محیط و فرهنگ خود سازگار شوند؟ در اینجاست که چالشی بزرگ و پایان ناپذیر در میان نظریه پردازان تعلیم و تربیت در می گیرد که اهداف در آموزش و پرورش باید «وضع» گردد و یا «کشف» شود؟ آموزش و پرورش باید در اختیار استعداد و نیاز و علایق دانش آموزان باشد یا دانش آموزان در اختیار نیازهای اقتصادی و اجتماعی جامعه باشند؟
در کشورهای کمونیستی، آموزش برای القای ایدئولوژی و سیاست های دولت است و در کشورهای سرمایه داری، آموزش تابعی از نیازهای اقتصادی و منافع مادی است. در جامعه ی ما آموزش تابع چیست؟ این ادعا که آموزش در خدمت تعالی و کمال الهی انسان است تا چه اندازه واقعیت عینی دارد و تا چه میزان بین آن چه در نوشتار و مصوبات «قصد» کرده ایم و آن چه در رفتار و محصول «کسب» کرده ایم انطباق وجود دارد؟
آیا این کودکان هستند که تعیین کننده ی زندگی خود هستند یا بزرگسالان باید بر اساس مصالح فعلی و منافع موجود خود و جامعه کنونی آنها را بار آورند؟ آیا هدف تربیت تابع مصلحت زمانه است یا تابع حقیقت وجودی انسان؟
اینها پرسش هایی است که پاسخ به آنها نیازمند بازخوانی فلسفه ی تعلیم و
تربیت و هدف ها، روش ها و فراتر از آن، پی بردن به فلسفه ی زندگی است. بدین معنی که تا ندانیم برای چه زندگی می کنیم، نخواهیم دانست که چگونه باید تربیت کنیم یا تربیت بشویم و تا ندانیم چرا زندگی می کنیم نخواهیم توانست به چگونگی تربیت پی ببریم.
اگر این سؤالات به درستی پاسخ داده نشود، همان وضعی را مشاهده خواهیم کرد که هم اکنون پیامدهای آن را با ناباوری حس می کنیم. همان بلای «نیک نما» و شر «خیر نمایی» که به شکل رقابت های آموزشی و تربیتی و در قالب مسابقات گوناگون ظهور می یابد. چون نمی دانیم برای چه چیز باید رقابت صورت گیرد، تنها به شتاب پیشرفت طولی و کمی ادامه می دهیم(1) نظیر توسعه شبکه های گوناگون تلویزیونی و رسانه ای که در قالب رقاب های خرد کننده موجب قربانی شدن فرهنگ، کیفیت و ارزش های اصیل به منظور جذب هر چه بیشتر تماشاگر می گردد. همین ماجرای ناخواسته و فاجعه ی نامریی در فرآیند تعلیم و تربیت به شکلی مسموم تر و بیمارتر خودنمایی می کند تا آن جا که نه آموزش دهنده می داند که برای چه آموزش می دهد و نه آموزنده توانایی هوشیار شدن بر آموخته های خود را دارد.
آموزش و پرورش نیز ممکن است در چنین ورطه ای فرو برود! این فرورفتگی روز به روز تا حد فروکاستن ملاحظات ذاتی اصل تربیت و فلسفه ی الهی تعلیم و تربیت فزون تر می گردد یعنی تا آن جا که نمره مداری، معدل گرایی و محصول گرایی جایگزین خودشکوفایی فطری انسان شود و بر این پذیره ی نامقبول پافشاری کند که تنها راه موفقیت، کسب مدرک دانشگاهی است، حال آن که آن چه آدمی را در حس موفق بودن یاری می دهد، دانش صرف نیست بلکه منش و بینش درستی است که بتواند زندگی و فلسفه ی زیستن را درک کند.
آیا آدمی با همه ی اعجاب و شگفتی های درون خود و با تنوع استعادها و قابلیت های خدادادی اش برای این خلق شده است و یا به این منظور تربیت می شود که انبانی از معلومات بی خاصیت باشد؟ از طرف دیگر، سؤالی که اولیا و مربیان قاعدتاً باید از خود بپرسند این است که چه امری را می توان «این جا» و «اکنون» به منزله ی آموزش و پرورش مطلوب یا موفقیت آمیز به انجام رساند؟ چه نوع آموزشی را باید به نسل کنونی عرضه نمود؟ چه نوع مدرسه ای باید ایجاد کرد؟ و بالاخره در پایان این هزاره و برای ورود به هزاره سوم چه آرمانی را باید در پیش گرفت تا بتوان در مقابل نیازها، موانع و ضرورت های آن سازگار شد.
از خود می پرسیم؛ چنان چه تعلیم و تربیت را به آموزش های علمی و توصیه های سیاسی محدود و فرهنگ را معطوف به میراث های گذشته و تربیت را ابزاری برای هنجارپذیری کنیم. آن گاه چه ارتباطی میان نیازهای فطری و مقتضیات اجتماعی می توان برقرار نمود؟ تربیت مصروف تصرف معلومات و نه معطوف به فعلیت استعدادها، دیگر تربیت نیست بلکه «شبه تربیت» است. تربیتی است که با رام سازی، اهلی کردن و دست آموزی همجوار می گردد، نه با پرورش انسان هایی که به شکوفایی درون و خلق
اندیشه های نو دست یابند، قرائت رسمی از تربیت و یا قرائت دولتی و سیاسی از آموزش، همان قدر زیان آور و دور از فطرت الهی انسان هاست که بخواهیم تربیت را به هرج و مرج و لا قیدی و لا ابالی تعبیر کنیم. به گفته ی پائولوفریره:
چنان چه تعلیم و تربیت را به معنای توصیه های سیاسی قلمداد نماییم آن گاه چه توصیه های تربیتی باید عرضه گردند تا با توجه به واقعیت ها و امکانات موجود، اعم از واقعیت های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، و فرهنگی برای آینده نسل فردا، در چارچوب این مجموعه جهان، رشدی مناسب داشته باشند. زیرا «امر مناسبت» در تعلیم و تربیت «نباید» صرفاً متناسب با جامعه و «شرایط کنونی» آن باشد! بلکه فراتر از آن باید ناظر بر «آینده ی» آن نیز باشد و نباید به آن چه که اکنون و در شرایط و اقتضاهای فعلی جامه مناسب تلقی می گردد محدود شود.(2)
آموزش و تربیت باید «تمامیت» کودک را در همه ی ابعاد وجودی و فراتر از زمان و مکان، در عین پیوند با «این جا و اکنون» در بر گیرد. چرا که برجسته ترین معنای هنر آموزش، کمک به افراد است تا آنها کیفیت زندگی و معنای زندگی الهی خود را کشف و از آن لذت ببرند.
از سوی دیگر؛ «آموزش» باید به «پرورش» منتهی شود و پرورش به «روشنایی دل» بیانجامد. اگر چنین فرآیندی در تعلیم و تربیت رخ دهد جلوه ی درونی آن در متعلم موجب ظهور نور و بصیرت خواهد بود. چرا که هدف تعلیم، آگاهی بخشی ذهن و روشنایی دل است. رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: «الیس العلم بکثرة التعلیم، بل العلم نور، یقذفه الله فی قلب من یشاء» علم به فزونی آموزش
نیست، بلکه علم «نور» است و خداوند در «قلب» هر کس که خواست فرو می اندازد.
خطای فاحش همراه با کج روی و وارونه روی در نظام تعلیم و تربیت کنونی از همین نقطه آغاز شده است که عده ای تصور می کنند، آموزش و تربیت، یعنی انبوه سازی مفاهیم و متراکم کردن مطالب علمی و فزون گویی های پی در پی پیام های اجتماعی و اخلاقی و انتقال اطلاعات و داده های درسی به دانش آموزان. به همین سبب است که به وضوح هر چه تمامتر مشاهده می کنیم که هر قدر سرمایه گذاری ما در امر آموزش دینی و تربیت اخلاقی دانش آموزان از نظر بعد کمی و تراکمی فزونی می گیرد، به همان میزان بازدهی و بهره وری کمتری حاصل می شود. حال آن که به تعبیر حدیث فوق، علم وآگاهی به فراوانی و انبوه سازی مواد آن نیست بلکه به کیفیت انتقال و دریافت و شیوه کشف و فهم آن است، آن هم نه صرفاً در فهم عقل معیشتی و ابزاری و درک ذهنی و حفظی آن، بلکه در کشف قلبی و بصیرت درونی که اساس روشنایی و آگاهی عالمانه است می باشد. هدایت بیش از هر چیز یک رهیافت شهودی است که در قلب است و نه در مغز، این تحول فراتر از هر چیز از طریق دل صورت می گیرد نه ذهن. هر علمی که منجر به تحول رشد دهنده در منش فرد شود «نور» است و هر علمی که در سطح زبان و ذهن متوقف شود نمی تواند به نور و روشنایی تبدیل شود. همان گونه که مولا علی علیه السلام می فرماید:
اوضع العلم ما وقف علی اللسان و ارفعه ما ظهر فی الجوراح و الارکان(3)
پست ترین و نازل ترین درجه ی دانش آن چیزی است که در حد زبان و گفتار متوقف می شود و عمیق ترین و رفیع ترین
لایه های دانش آن است که در جوارح و ارکان آدمی ظاهر می شود.
آموزش هنگامی که از «سطح» به «عمق«، از «ذهن» به «دل» و از «مغز» به «قلب» و از «زبان» به «کردار» تعالی می یابد، که «کمیت» جای خود را به «کیفیت» و «تراکم» جای خود را به «تحول» دهد و این نوعی اندریافت ناگهانی و بینش و بصیرت عمقی است که به فرد دست می دهد و اگر این چنین شد، این «آموزش» به «پرورش» می انجامد و تربیت درونی شکل عملی به خود می گیرد.
بار دیگر باید به این سؤال اساسی بازگردیم که کودکان چرا به مدرسه می روند؟ چرا امتحان می دهند؟ و به چه منظوری سالیان درازی از بهترین، خلاق ترین و مستعدترین دوران زندگی خود را در آموزشگاه ها می گذرانند؟ آیا وظیفه آموزش به تناسب شایستگی و شأن انسان ها شکل گرفته است؟ آیا فرزندان ما به این دلیل مدرسه می روند که تنها در آینده حرفه ی خوبی داشته باشند و یا در تأمین معاش خویش موفق گردند؟ به نظر می رسد وظیفه ی تعلیم و تربیت چیزی بسیار فراتر و عمیق تر از این هدف های جزئی و مادی باشد. وظیفه ی آموزش این است که نسل آینده را در ادراک «فرآیند کلی زندگی» آماده کند. مدرسه، تمرین نقش ها و حرفه هایی که جامعه به نسل فردا تحمیل می کند نیست. مدرسه، محل یادگیری سازگار شدن با شرایط «حال و اکنون» نیست، بلکه مدرسه محلی برای توانمند ساختن افراد برای «تحقق تمامیت خود» و همراه شدن با «تمامیت زندگی» می باشد. در چنین فضایی است که «شأن» و «کرامت» انسان، جایگاه واقعی خود را می یابد و انسان ضمن سازگاری فعال با زمان «حال» و تکیه بر تجربیات «گذشته«، چشم به سوی «آینده» داشته و خود را آماده ی مداخله گری در آینده می کند تا آینده را هم پیش بینی و هم خلق کند.
1) گویا این گفته جان. ک. گالبرایت درست بشد آن جا که می گوید: مدارس مردن امروز کاملاً با نیازهای نظام صنعتی انطباق داده شده اند. . . ریاضیات و علوم محض کاربردی که از احترام خاصی برخوردارند چیزی جز بازتاب ملزومات ساختاری نیست. . . در حالی که احترام کمتر به هنر و علوم انسانی و کیفیت زندگی او نشان دهنده ی فراموش کردن کارکرد اصلی آموزش است. مدارس امروزی تجاری و حرفه ای شده اند و به خاطر شاخصه ی سودمندی و فایده گرایی خود از برجستگی و برتری خاصی برخوردارند. نظام صنعتی تحول عظیمی را در جامعه ایجاد کرده است و ما می توانیم از آن استقبال کنیم. ولی اگر به نیازهای اساسی بشر توجه نشود فرهنگ انسانی قربانی تمدن او می شود. دو قدرت عظیم علمی دنیا یعنی آمریکا و شوروی قوی ترین قدرت های نظامی هستند اما با فرهنگ ترین آنها در سطح دنیا نیستند. این دو شکور عظیم ترین بودجه ی خود را صرف پژوهش می کنند. شوروی 5 / 4 درصد و آمریکا 8 / 2 درصد درآمد ملی را صرف تحقیق می کنند.
2) ارتباط میان مدرسه و توسعه؛ متن سخنرانی پائولوفریره در کنگره ی بین المللی شمال و جنوب 1990؛ جامعه سالم، شماره 25.
3) نهج البلاغه، عبده 2 / 162.